به کجا می‌رویم ما؟!

اوّل گفتم بهش فکر نکنم، بسه! دیگه گریه نکنم ولی دیدم که نمی‌تونم و حتی اینجا نوشتن و ننوشتن من که چیزی رو تغییر نمی‌ده. بذارم که بنویسم، شاید یکم دلم سبک شد.

یکشنبه یتیم‌خانه‌ی ایران رو دیدم. فارغ از هر گونه گرایش سیاسی و عقیدتی کارگردان و بازیگرها و فلان و فلان که نمی‌دونم چرا مردم انقدر تو نقد یه فیلم پررنگش می‌کنن، انگار روزیم بود که ببینمش. انگار باید حساب کار دستم می‌اومد و هزارتا نقطه‌ی معلّق تو ذهنمو بهم وصل می‌کردم تا یه چیزی دستگیرم بشه از خودم و دنیام. برای فیلم، می‌تونستم گالن‌ها دیگر هم گریه کنم، امّا بیش از اون، برای خودم! از ده دقیقه‌ی اوّل فیلم کیانای بی‌اعصاب و ناراحت درونم بیدار شد و تا آخر فیلم تو سرم داد کشید که بدبخت، تو داری چه غلطی می‌کنی تو این دنیا؟! خب که چی؟! آدمی هستی که نبودی، چیزی می‌شد مثلاً؟ وای وای وای از این فکر که من یک موجود اکسیژن‌هدر‌بده‌ی دی‌اکسیدکربن‌پس‌بده‌ی به‌تمام‌معنا بی‌خاصیّت هستم! و چقدر قلبم می‌گرفت برای هر یه نگاهی که سالارخان می‌کرد.

امروز، بعد از ساعت‌ها گلستان خوندن، ساجده بهم گفت فاجعه‌ی پلاسکوی لعنتی رو. گریه کردم باز هم. برای کی، نمی‌دونم. برای یک عالمه بچّه که باباهاشونو می‌خوان یا برای خانم‌هایی که هنوز نمی‌دونن همسراشون کجان یا برای مادرایی که صبح پسرشون براشون نون گرفته و دستشونو بوسیده و رفته سر کارش و الآن... شاید هم برای فرومایگی و لجن بودن آدم‌هایی که برای یک ذره سود خودشون، بازی می‌کنن با جون صدتا آدم دیگه. شاید هم برای اون بی‌شعورترینی که عکس سلفیشو تو جمهوری پست می‌کنه. نمی‌دونم برای کی. فقط می‌دونم این هوا داره سنگین می‌شه رو سینه‌م. کِیه که نفسم قطع بشه از این همه کثیفی و کثافت! چی کار کنم؟ من چی کار کنم که آدمای اون بیرون بفهمن؟! خدایا من چی کار کنم؟ 

و چقدر قلبم می‌گیره برای هر جمله‌ای که توی فیلم می‌گفتن و با «اگه علمدار داشتیم...» شروع می‌شد. 

و چقدر گیج می‌شم از سؤال تا کی انتظار علمدار؟...

و وی را دل گران گردد...

حساب‌وکتاب بخوام بکنم، باید روز خوبی بوده‌باشه امّا همین که یه امّای بزرگ می‌آد تو ذهنم یعنی که نبوده.

خوب می‌شه حالم؟ یک صدای رسا تو سرم می‌پیچه که بله بله؛ یک صدای زیر جیغ می‌کشه که اگه... 

باید که خوب شه. تمام.