قوقولی‌قوقو... روز نو می‌شود!

امسال سال عجیبی بود؛ بس که توأمان بود اشک‌ها و لبخندهاش.. بس که دوستش داشتم و نداشتم. خاطرات وحشتناکش، چه برای خودم چه برای کشورم، تا همیشه یادم می‌مونه ولی نمی‌نویسمشون. بخوام از زیبایی‌هاش هم بگم، تا ساعت‌ها باید بنویسم.

فقط خوشحالم که انتخاب‌های درستی داشتم تو این سال؛ فرصت‌هایی رو به خودم دادم که اگه از دست می‌رفتن، دیگه هیچ وقت شیرینی‌شونو نمی‌تونستم بچشم. 

از ته دلم آرزو می‌کنم امسال لبخندهای بیشتری ببینم. امسال عزیزان من و عزیزان عزیزانم سلامت باشند و براشون خبرهای خوبی در راه باشه. 

نودوشش، مقدمت گلباران عزیزم. :) 

+ از کارهای زیبای آخرای سالم، دیدن مدار صفر درجه بود. خداوندا، یک عدد سرگرد فتّاحی بر سر راه ما بذار امسال. :دی 

اتفاقاً این نشون می‌ده که دارم بزرگتر می‌شم.

بده حالت، تو تنها جمعی که خوب بود، بد باشه ولی خوبه که تکلیفت روشن شه با یه سری آدمها. در کمال خودخواهی و بسیار منطقی، به نتایجی رسیدم که می‌نویسم. گاهی از کسی به دلیلی ناراحتی. می‌ری باهاش حرف می‌زنی و درست می‌کنی همه چیز رو؛ یا حرف می‌زنی و چیزی درست نمی‌شه و بار این رو که من تلاشمو کردم، می‌ذاری زمین. فکر کردن به این مورد خاص، اونقدر من رو ناراحت نگه می‌داره که به ندای درونیم که می‌فرماید: «بهل»٬ توجّه ویژه‌ای نشون بدم و آدم مورد بحث رو با یه لیبل «ازش فاصله بگیر» بذارم ته ذهنم؛ حتی اگه یه روز خیلی نزدیک٬ صمیمی بودیم و فلان، مهم اینه که من نباید خودم رو تو شرایطی نگه دارم که ناراحت باشم. من این کار رو نمی‌کنم. آیا مهمه که باید بخشید و کدورت‌ها ازبین‌رفتنی اند و صدها جمله‌ی حکمت‌آمیز دیگر؟ پاسخ: نه. درون درونت هم همین رو می‌گه یا حرف اون کیانای لجبازه؟ پاسخ: فعلاً که همین رو می‌گه. آخیش. 

از آن لبخندهای به پهنای صورت

کارگاه هنریمون بود. سعی کردم حرص نخورم. باشد که دو اجرای بعدیمون بشه اونی که می خوایم. ما که سرودمونو گفتیم، و نمی دونم از جوگیری بود یا چی که همه خوششون اومده بود و یک عالمه آدم و پیش هایی که نمی شناختم اصلاً می اومدن بغلم می کردن. دلم می خواست بهشون بگم لطفاً بهفمیدش. خوشحال بودم و گریه می کردم. 

اومدم خونه و دیدم نتایج مرحله یکمون اعلام شده. اونقدرها هم ذوق نکردم؛ راستش رو بخواین، از اون جیغها و خنده های پارسال خبری نبود. فقط یه لبخندِ از روی رضایت می زدم. مامانم اومد خونه، بهش گفتم و خیللللی خوشحال شد! بغلم کرد. گفت به مامان زهرا زنگ زدی؟ گفتم نه، الآن فهمیدم خودمم. زنگ زد و با ذوق گفت خبر قبولیمو. گوشی رو که بهم داد، احساس می کردم صدای مامان زهرام نارنجی شده! پر از شادی بود! هزار بار گفت خوشحالم کردی فدات بشم من. بغض کردم از این که انقدر بهش چسبید این خبر. حسابی قربون صدقه ش رفتم و قطع کردم. 

قول می دم! قول می دم که باز هم خوشحالت کنم عزیزترینم. 

شش هزار و دویست و هجده روزگی

با کمی تاخیر در خدمت شماییم با شرح ما وقع. می خوام اول بگم که تولّد روز چهارم اسفند فیکی بیش نبود! اصلیه همین دهم بود که ما را کشت از بس خوب بود! یک عالمه از بچه ها هماهنگ کرده بودن که ما را غافل بگیرند و گرفتند غافلگیری ای سخت. 

سه شنبه بود و هوا خوب و زمین زیبا، شاهنامه می خواندیم با استاد شاهنامه، مسعود راستی پور (وزنه موزون) تفریح کردیم در زنگ تفریح مقداری و من رو ساجده و مشکوه به عبارتی اسکل کرده بودن که نرم بالا. وقتی ساعت درس شروع شد دوباره، رفتم بالا و نشستم سر جام. آقای م.ر داشت غر می زد که کم پیش رفتیم و این ها. منم همین طوری گفتم تقصیر من شد ببخشید! (خیلی هم تقصیر من نبود، تقصیر پرستو بود مثلاٌ که هی می گفت زنگ تفریح بدید و این کارش دلیل داشت!) وی در چشم های من خیره، گفت بله، معلومه که تقصیر شماس. منم نه گذاشتم نه بر داشتم گفتم اگه دیکتاتوری عمل می کردید تفریح نمی دادید و ادامه می دادیم خوندن رو. پاشد! یا ابوالفضل! منم صندلیمو کشیدم عقب. :)) از بغلم رد شد و رفت عقب کلاس و پرده رو کنار زد و یک سری کادوهای زیبا به دست برگشت پیش من و در همین حال می گفت بله اگه همون موقع که دوستان هی چشم و ابرو می اومدن من این ها رو برمی داشتم و می اوردم می ذاشتم روی میز شما، این جوری نمی شد! می خوام تصور کنم اون لحظه تعجب خودم رو و سالهااااا بهش بخندم. خدایا! در کلاس باز شد و بچه های انسانی و مینا و بشرا و مشکوه اومدن تو، با کیک و ژله های تزریقی رنگ رنگ. یه سکته ی ناقص اونجا رد کردم. یه دونه م وقتی دسته گل قشنگ میخک های سفید و صورتی رو دست هدیه دیدم. خلاصه، ما در بهت و حیرت و خنده های عصبی بودیم که از هر طرف ندا می اومد باز شود دیده شود و این ها. سرمونو بلند کردیم و یا خدا! پنج بسته عصاره ی حیات رو به روم بود؛ پاستیل های قشنگم! یه قری دادم و جیغی از شادی کشیدم که آقای م.ر گفتن من می رم ته کلاس شما راحت باشید! یه جوری دارم با جزئیات توضیح می دم انگارفیلمه! فیلمش هم موجوده البته! تو عمرم انقدررر جلف بازی درنیاوردم که اون نیم ساعت! خلاصه... با دستانی لرزان شروع کردیم به گشایش روزی ها و این حرف ها و خداوندااا! روانشناسی اگزیستانسیال و نون و القلم زیبای خودم! من چه می دونستم چیزهای وحستناکتری تو راهه! مثل اسب دریایی شیهه می کشیدم. (آیا او این کار را می کند؟)  بعدی.. یا گیو گودرز! آقای میم.ر؟ چرا شما انقدر محبت دارید؟ شاهنامه از دست نویس تا متن آخه؟ دکتر خاااالقی؟ نمی گید من تا الآن نذاشتمش زمین و کی می خواد مرحله دو بده؟ درست نیست و در عین حال درست ترینه! من از همین تریبون که شما هییییچ وقت نمی خونیدش/نمی شنویدش می خوام بگم که چاکریم. البته این جمله رو در ساخت های مودبانه ترینی عارض شدم خدمتتون. و کی می تونه درک کنه که من اولین شاهنامه ی مسکوی نسخه بدل دار چاپ قطره ی خفن زندگیم رو از عزیزترین موجودات روزهام هدیه گرفتم؟! (مویه و زاری می کند و از حال می رود. دوباره بهوش می آید) احساساتم انقدرررر از حالت تعجب به خرذوقی متغیر شده بود که گریه نکردم بلکه مثل همون اسب دریایی مذکور قهقهه می زدم! شمع فوت کردم و چه آرزوها... کیک بریدم و چه شادی ها... نگم که آقای میم.ر اون طرف داشت با علی صفری (که من نمی دونم کیه، رو گوشیش نوشته بود) حرف می زد و شقایق این طرف آمنه چشم تو جام شراب منه می خوند! ندا آمد که منفی هجده بخونید؛ خوند: آهوی دارم خوشگله فرار کرده ز دستم. قشنگ ترین قسمت ماجرا، سی دی ای بود که بهم دادن، یک عالمه ویس که باهام حرف زدن، ویس برنامه ریزی برای تولدم و ویس های دیگه ای که نتنستم بازشون کنم به خاطر فرمتشون و  فردا قراره اوکیشون کنم. به علاوه ی سه تا کلیپ سوپرایزی با عکسایی که نصفشونو ندیده بودم، از اوّل اوّل آشنایی م با انسانی ها و فکر کن که با زیر صدای خونه ی ما! من برم بمیرم. خیلی زیاد وقت بر ما خوش شد. کادوهای فیکشون رو هم پس دادم. آخیش! 

نمی خوام نتیجه گیری کنما، به اندازه ی کافی زیبا هستند برام که به خاطر لطفایی که کردن بهم دوستشون داشته باشم. بعد از ساعت مدرسه، غروب، یک عالمه راه رفتم تو حیاط و فکر کردم. به این که آقا، به دور از هر کلیشه ای، من چهار ستون بدنم سالمه. صبح رو پای خودم بلند می شم، تو آینه نگاه می کنم، صبحت بخیر مامان رو می شنوم و جواب می دم. پیش مامانم و بابام و کسری، خوبه حالم. برام هر کاری می کنن و می دونم که دوستم دارن. درس می خونم، تو یکی از زیباترین مدرسه های دنیا؛ اونم همون چیزی رو که خودم دوست دارم. زورم نکردن که پزشک شو؛ معمار شو! راهم رو خودم انتخاب کردم و دارم براش تلاش می کنم. با همه ی این ها سوالی که پیش می آد اینه که آیا المان های بالا برای خوشبخت بودن من کافی خواهد بود؟ خیلی بهش فکر کردم و واقعاً فهمیدم که نه! من نیااااز داشتم و دارم که ساعات زیادی از روزم رو کنار آدمایی باشم که منو بفهمن، با هم دغدغه های مشترک داشته باشیم، با هم گریه کنیم، بخندیم، هم رو به خاطر همه ی ویژگی هامون دوست داشته باشیم و  من، قطعاً حتی اگر فقط یک آدم داشتم که رفیق بگیرمش و اون آدم برای تولدم بغلم می کرد و می گفت تولدت مبارک، واقعاً دوستت دارم، من بهونه ای نداشتم که بگم حالم خوب و خوش نیست! حال چه کنم با این همه فرشته ی مهربون که دورم هستن و به معنای واقعی کلمه رفیقن؟! خدای قشنگم، کمکم کن که در برابر این همه محبتشون شرمنده نباشم. کمکم کن که مثل اون ها خوب باشم. دوستشون دارم، بیشتر از هر چیزی این روزها... 

+ آقای میم.ر ی عزیز، شما باید وقتی که پرستو گفت استراحت بدید، می رفتید و کادوها رو می اوردید؛ نه این که برای من از خاطراتتون در تاکسی و مترو بگید. من که بازم متشکرم ولی بخدا که زینب و پرستو سه چهار کیلو کم کردن.

من طربم، طرب منم!

انقدرررر خوب بودم امروز که دارم می‌میرم! فردا می‌آم و همممه‌ چیز رو تعریف می‌کنم. فقط می‌خواستم که بخوره تو وبلاگم دهم اسفند نود و پنجی که عاشقشم.