إن کُنتُم تَعقِلُون...

با تمام وجودم متأسّفم که تدریس همه‌ی کتاب‌‌ها توی مدرسه‌مون، حداقل یکم فرق داره با جاهای دیگه امّا کلاس‌های دین و زندگی به همون فاصله دادن دین از زندگی اصرار می‌ورزن. سر کلاس، بیشترین جمله‌هایی که می‌شنیدم چیزی بودن شبیه «این جای خالی اومده سه سال پیش.»، «عواملش مهمه.»، «این حدیث رو باید حفظ باشید.»، «پیام‌ آیات رو باید عیناً بنویسید.» و بدترین قسمتش اینه که سر کلاس نمی‌شد/ نمی‌ذاشتن حرف بزنیم. نتیجه‌ش شده من که نمی‌تونم نصف جمله‌های کتاب رو درک کنم؛ کتاب دینی رو گذاشتم روی میز؛ بهش گفتم فردا عصر بهش سر می‌زنم و الآن می‌خوام نهج‌البلاغه بخونم. واقعاً قشنگ‌تره. به‌به!



#تا_۱۴۰۰_با_روحانی

تموم شد. رسماً اعلام شد. بالاخره یه نفس راحت کشیدیم. شروع شد.

خوشحالم. با تمام وجودم خوشحالم که قراره چهار سال از قشنگ‌ترین سال‌های زندگیمو با دولت کسی تو ایران بگذرونم که مخالف تحریمه؛ مخالف حصر ایرانه؛ راهش آزادیه و قیّم دین مردم نیست. می‌خواد جوونه‌های امید بزرگ شن. می‌خواد باز هم تدبیر بکنه؛ از همون تدبیرهای مثل برجام که سرمون رو بلند کرد تو دنیا و چقدر کوته‌فکر و بی‌خیرن آدم‌هایی که برجام رو ننگ می‌بینن. لبخند می‌زنم به چهار سال پیش روم چون کسی که رئیس جمهور منه، لبخند از روی لب‌هاش کنار نمی‌ره حتی وقتی که بهش تهمت می‌زنن و توهین می‌کنن. خوبه... خیلی خوبه که ملّت ما بالاخره دارن حرف می‌زنن. بالاخره دارن می‌گن که چی می‌خوان و چی نمی‌خوان. آشتی می‌خوان و جنگ نمی‌خوان؛ رشد و می‌خوان و پس‌رفت نمی‌خوان؛ فرهنگ می‌خوان و زور نمی‌خوان؛ استاد شجریان می‌خوان و تتلو نمی‌خوان... روحانی می‌خوان و رئیسی نمی‌خوان. برای اون‌هایی که به آقای روحانی رای ندادند هم خوشحالم چون شانسشون زده و آینده‌شون قراره بهتر از چیزی باشه که خرد خودشون بهش قد می‌داد. خوشحالم برای مردمم. برای اون‌هایی که فعال بودند خوشحالم چون دارن با احساس رضایت قلبی به آینده نگاه می‌کنن و منتظرن؛ منتظر اصلاحات. 

آقای روحانی عزیز من، هر کاری رو که می‌تونستیم بکنیم برای حمایت از شما و دولت و راه فکریتون، انجام دادیم. حالا نوبت شماست. باز هم نشونمون بدید که برای ما ارزش قائلید و تلاش کنید برای ایرانی دوباره سبز.

پ.ن: دلم برای روزهای بنفشی که گذروندم، خیلی زود تنگ می‌شه. مطمئنم.

دوباره ایران

دلم می‌خواست اولین پست بعد روز اوّل اردی‌بهشتم همانی باشد که نوشتم و گریه کردم با نوشتنش امّا الآن که بندبند تنم از خستگی چند هفته کار زیاد درد می‌کند، می‌خواهم اعتراف کنم که اگر می‌شد همین الآن هم رفت میدان فردوسی -همان طور که ۵ ساعت پیش رفتم-، روزنامه و پوستر داد و خندید، با جان و دل و سر بنفش می‌پوشیدم و می‌رفتم. مدرسه‌ی این روزها، حرف‌های این روزها، تهران این روزها و اصلاً زندگی این روزها عجیب من را به وجد می‌آورد. مانند فریادهای سرخوشانه‌‌ در شیرودی و آزادی...

شنبه می‌آیم و خوشحالی می‌کنم. 

+ آقای روحانی عزیز، من نمی‌توانم رای بدهم امّا به قولم وفا کردم. جمعه دوازده نفر از طرف من و خودشان، اسم دوست‌داشتنی شما را در صندوق‌ها می‌اندازند.