چند روز است که به تو فکر میکنم. ببخشید که
پیشت نبودم این همه روز. توی شوکهای روانی دوره گیر کردهبودم و حتّی یک خط هم از روزهای خستهکنندهی تیر هیچ جا ننوشتم. بهتر! امّا حیف بود که مرداد نمیآمد توی آرشیوت عزیز جانم؛ روزهای گرم و شلوغ و سرشار از حسهای متناقضش. نمیدانم چند هزار بار باید ممنون باشم که حداقل در این روزها عزیزترینهایم بودند کنارم. خوب، هر چه که بود، دارد تمام میشود. من چقدر خوشحالم. چقدر خوشحالم که فردا دوتا امتحان میدهم، دوشنبه میروم مصاحبه و بعد احتمالاً میروم همان جایی که بعد از مرحلهی دو رفتم و هر چقدر دلم بخواهد گریه میکنم؛ همهی اشکهایی را که واقعاً باید این دو ماه میریختم و نریختم و بجایشان بیمارگونه خندیدم و فقط بغضشان مانده سر دلم... میترسم به این راحتیها سر باز نکند. مطمئنم اگر یکشنبه بروم مدرسه، مینا را ببینم و بغلش کنم و بگویم: «تولّدت مبارک!» گریهم میگیرد. مطمئنم.