روشنم می‌دارد

چشمانش خیلی خسته‌اند ولی سعی می‌کند من نفهمم. بعد از چند ساعت، می‌ایستم و لبخند می‌زنم تا خداحافظی کنم. توی چشم‌هایم نگاه می‌کند و می‌گوید: «ببین، تو‌ نبااااید خودتو هدر بدی؛ تو باید اونی باشی که می‌ره و یه چیزی رو تکووون می‌ده! حالا هر چی... اون چیزی که تو دوست داری.» مهم نیست در روزهایی که گذشته‌اند، چقدر حواسش بوده و به معنای واقعی کلمه به من لطف داشته‌است؛ همین یک جمله‌ای که گفت، بس است برای همه‌ چیز؛ برای روشن شدن من از بودنم. صدایش قرار است تا روزها و‌ روزها و روزها در ذهنم بماند؛ شبیه شال‌‌گردن‌های گرم برای زمستان‌های نیامده.

از آن روزها که به رنگین کمان می‌مانند.

ساعت پنج‌ونیم صبح از خواب بیدار شدم. کرخت و بی‌حوصله و علّتش هم احتمالاً کم‌خوابی شب قبلش بود امّا اگر می‌دانستم روزم قرار است تا چه اندازه زیبا بگذرد، قطعاً لبخند پهنی می‌زدم. خیلی هم طول نکشید. در تاکسی را که باز کردم و خودم را انداختم روی صندلی عقب، صدای مهربان پیرمرد سلام و صبح بخیر گفت و توی ذهنم گفتم مهربانی‌های اوّل صبح چقدر می‌چسبند و یک ستاره‌ی آبی درخشید که شاید خلاف ده‌ها دوشنبه‌ی خاکستری دیگر که هنوز دارمشان، امروزم خوب باشد

پنج تا کتاب فلسفه و منطق و جامعه‌شناسی کنکور قطعاً مصادیق خوبی از فیض الهی نیستند امّا من واسطه‌ای بودم برای رساندنشان به کاف و در راه از ته قلبم آرزو می‌کردم با حال خوشی دست و پنجه نرم کند با آن حجم از تست‌های منتظر. و مدام به این فکر می‌کردم که این که الآن کنکور نمی‌دهم خوب است یا بد و پاسخم را هم وقتی نادری را تا مدرسه می‌آمدم، گرفتم: هیچ کدام. همه چیز امسال، همه چیزش، همه چیزش به من بستگی دارد. چقدر دلهره‌آور و خوشایند! 

نشستم و تا رسیدن کاف یک داستان کوتاه خواندم و بعد کتاب‌ها را دادم و حقیقت این است که من نمی‌توانم انکار کنم که از هدیه گرفتن خوش‌حال می‌شوم و خوب، خوش‌حال شدم.

رفتم بالا، سر کلاس زیباتربن سحر میم دنیا و محکم بغلش کردم؛ آن قدر محکم که فلبم به مغزم گفت می‌تواند به دست‌هایم فرمان بدهد تا باز شوند چون قسمت «دل‌تنگ‌شونده برای سحر میم» قلبم داشت لبخند می‌زد. نشستم و تاریخ بلعمی خواندنشان را نگاه کردم. بیخودی غصه می‌خوردم. بچّه‌ها متن خواندن را دوست داشتند و ذهن‌هایشان فعّال و آماده بود. من هم یکی دو تا سؤال پرسیدم و چند سؤال هم -هر وقت «کیانا بگه» را می‌شنیدم- جواب دادم و ته دلم قیلی‌ویلی رفت؛ تجربه‌ی چندباره‌ی همان جنس دل‌خوشی‌ها وقتی یک سؤال سخت را در کلاس خودمان جواب می‌دادم.

زنگ تفریح، برایشان ادامه‌ی متن تاریخ بلعمی و قصیده‌ی «الا یا خیمگی...» منوچهری را پرینت گرفتم و بردم تکثیر و از ذهنم رد شد: «مثل جزوه‌ی حافظ مرحله دو.» زنگ دوم چند تا عکس از سحر میم گرفتم تا هر وقت همان قسمت نحیف قلبم بغض کرد و سرش را انداخت پایین، عکس‌ها را نشانش بدهم. متن خواندنشان که تمام شد و شروع کردند به سبک‌شناسی، دلم می‌خواست بگویم که این دید دقیق، مهم‌ترین چیزی است که از خواندن متن‌ها باید یاد بگیریم و خیلی جدّی‌اش بگیرید و متن زیاد بخوانید تا دسته‌بندی‌های ذهنی‌تان ریزتر و پررنگ‌تر بشود امّا هیچ کدام این‌ها را نگفتم و با لبخند نگاهشان کردم؛ در دلم «باریکلّا» می‌گفتم و یک جاهایی هم می‌گفتم: «اوّلشه... خیلی بهتر می‌شن.» زنگ تفریح، اوّل نیکی را دیدم و فهمیدم ناخودآگاه دلم برایش تنگ شده‌بود و وقتی او این را به زبان آورد، دل‌تنگی‌ام آمد روی سطح خودآگاه. با سارا هم حرف زدم. گفتم که چقدر خوب است و البته منظور من این نیست که خوب بودنش کافی است. خودش همه چیز را می‌دانست و من از درکش خوش‌حال شدم

سطح بالایی از خوشی روز من مربوط بود به خانم سعیدی. آمد و با خودش یک عالمه رنگ نارنجی آورد. قصیده خواندند و من هم خواندم و چند بیتی معنی کردم. برقی ته نگاه خانم سعیدی بود که باز دلم را به قیلی‌ویلی انداخت. ناهار را با هم در آیدارخانه‌ی بالا خوردیم؛ سر فرم پر کردن‌ خندیدیم و من چنان خبر خوبی شنیدم که حتّی درست نمی‌دانستم باید چطور ذوق کنم! خبر بماند و جزئیاتش که اوّلین نفری بودم که می‌شنید و موبه‌مویش را در هم‌مسیری برگشت به خانه دنبال کردیم و چقدر خوب شد که من انقلاب نرفتم و خانم سعیدی را باز در ایستگاه اتوبوس دیدم. از همه‌ی ماجرا، تنها چیزی که می‌خواهم الآن بنویسم این است که من از ته قلبم احساس خوش‌بختی می‌کنم وقتی چشمان یک نفر که برایم عزیز است، که در دوست‌داشتنی‌ترین و دوشت‌ناداشتنی‌ترین روزهایم کنارم بوده، می‌خندند و من اگر معجزه‌ی وجود این آدم را نداشتم، در کدام روز از مهرماه قلب من از خوشی لبریز می‌شد؟ خانم سعیدی عزیز، از این لحظه، به لیست آرزوهای از ته قلب هر شبم، خوب پیش رفتن همه‌ی کارهایی که الآن ذوق و دلهره‌ی توأمانشان را دارید، اضافه شد.

موقع خداحافظی با بچّه‌ها ثمر گفت: «من شنیدم تو خیلی شاهنامه بلدی... می‌شه به من بگی چیا بخونم؟» و من درست شبیه آن ایموجی پرکاربردم در تلگرام شدم که چشمانش خوش‌حال‌ترین قلب‌های دنیا هستند. شماره‌اش را گرفتم و گفتم امشب باهم صحبت می‌کنیم.

با بهار دم در مدرسه ایستادیم و چند دقیقه حرف زد. گفت که نگران است از تصمیمش پشیمان شود و من گفتم که درک می‌کنم. تنها چیزی که لازم است این است که تکلیفش را با علاقه‌اش به المپیاد ادبی مشخص کند. گفت در این قضیه شک ندارد و من گفتم که پس مطمئن باشد جای هیچ نگرانی‌ای نیست. المپیاد ادبی از جهات مختلفی رشدش می‌دهد؛ با آن پی علاقه‌اش را می‌گیرد و همه چیز روی روال خوبی پیش خواهدرفت و برایش از کسانی گفتم که وضعیت مشابه‌اش را تجربه کرده‌بودند. وقتی برای خداحافظی بغلش کردم، گفت: «بازم می‌ای پیشمون؟» و من گفتم که قطعاً. چیزی گفت که توی سرم را پر از هوای تازه کرد: «خیلی خوش‌حال می‌شم وقتی می‌بینمت.».

وقتی رسیدم، لباس درنیاورده، به مامان زنگ زدم و همه‌ چیز را برایش تعریف کردم. باهم حسابی ذوق کردیم و برایم از این جنس شادی‌های خانم سعیدی آرزو کرد؛ چیزی که همیشه در ذهن خودم بوده و هست و احتمالاً امشب خوابش را ببینم. 

از اتوبوس که پیاده شدم و برای خانم سعیدی دست تکان دادم تا خانه، فکر کردم که این تقریباً ده ساعت آن قدری به من انرژی داد که بنشینم و تمام مسائلی را که احمقانه از آن‌ها فرار می‌کردم این چند روز، جلویم بگذارم و بگویم: «من قرار است حلّتان کنم پس بیایید هم را بفهمیم.». هر روز از این روزهای گذشته وقتی به شب می‌رسیدند، مدام می‌گشتم تا ببینم دل‌خوشی آن روزم چه بوده. انصافاً هم خوشی‌های ریز و درشت داشتم امّا اصلاً انگار می‌دانستم که باید یک دوره از کم‌حال بودن را بگذرانم و بعد حجم بزرگی از چیزهایی که به آن‌ها نیاز دارم، خودشان را می‌اندازند بغلم. این که امروز خوش‌حالم، دلیلش همین است که هفدهم مهر برایم شد آن روز خوب و من تمام تلاشم را می‌کنم که خودم را همین طور نگه دارم چون برای روزهایی که قرار است بیایند و من قرار است بسازمشان به این حالم نیاز دارم. خیلی جدّی. 

شاید همین که الآن توی لیوانی که هدیه‌ی صبا برای تولّد پارسالم بود -و تصمیم گرفتم اسمش را بگذارم «شهربانو»- برای خودم نسکافه درست کردم و گذاشتم همایون شجریان بخواند «دل به دل ز تو تا تو آمدم...»، تمام کاری باشد که می‌‌توانم برای «این دقیقه» کنم. 



پاییز شود که من دلم را کجا برم؟

شروع شد. بهم گفت که تو یه لحظه، نصف سال تموم می‌شه و نصف دیگه‌ش شروع؛ راست می‌گفت. اوّل مهرم رو با ذوق خاصی شروع نکردم. صبح زود نرفتم واحد المپیاد و نپریدم بغل استاد سهیلی و خانم نظری هم نبود که بگه «برو یه سال خوب بساز برای خودت.» و خب، به نظرم همین دلیلا کافیه واسه این که وقتی از خواب پاشدم، اخم کردم و وقتی ساعتو نگاه کردم بیشتر اخم کردم و سرمو کردم زیر پتو و سعی کردم دوباره بخوابم که موفق نبودم. هدیه زنگ زد. پرسید که نمی‌ای مدرسه و گفتم که چرا. زود زدم بیرون از خونه و می‌دونین قسمت ترسناکش کجا بود؟ بو کشیدم... هی بو کشیدم و اون بوی مهر که می‌گن و من می‌فهمیدمش هر سال، نبود! حق داشتم که آه بکشم. 

روزمو شلوغ کردم. با بچّه‌ها، با معلّما، با تصنیفای شجریان، با کتاب‌خونه مرتّب کردن، با تا پاسداران رفتن و برگشتن، با تصحیح کردن برگه‌های آزاده... و گیج بودم.

امروز، صبح زود راه افتادم. آزاده داشت می‌گفت که فروید از کجا رسید به نظریه‌ی ناخودآگاهش و من نشستم و گوش دادم بهش. بچّه‌ها خسته نگاهش می‌کردن. جوّ کلاس سنگین بود و احساس می‌کردم ممکنه هر لحظه نفسم بگیره. کلاس ما کی انقدر غمگین شد؟ 

نیکتا می‌گفت که نمی‌تونه بشینه سر کلاس دینی و زبان. وسط راهروی طبقه‌ی اوّل با آزاده و ارجمندی نشستیم و از هر دری گفتیم و خندیدیم. دلم می‌خواست مموری‌هایی بودن که هر لحظه‌شو برام دقیق و پررنگ سیو کنن؛ دل‌خوشی من مگه چی می‌تونه باشه دیگه؟ 

به هزارتا چیز فکر می‌کنم. به این که دیشب بالأخره جرأت کردم تا لیست انگیزه‌های مرحله دومو نگاه کنم. بغض هم کردم. دل‌تنگ هم شدم ولی یه دختربچه‌ی جیغ‌جیغوی چهارساله ته ته ذهنمه که تا می‌ام و به شروع جدی یه فعالیت فکر کنم، پاهاشو می‌کوبه زمین و می‌خواد بزنه زیر گریه. انگار فقط دلم می‌خواد برم و رو آب استخر دراز بکشم و کله‌مو خالی کنم تو آب. من... منِ در شلوغ‌ترین و  حساس‌ترین شرایط دنبال یه عالمه مشغله‌ی جدید! 

فردا می‌شینم و فکرامو مرتّب می‌کنم. نمی‌تونم این جوری... باید بفهمم بالأخره می‌خوام چی کار کنم با خودم این مدّت رو. توی اون لیست، کلی کار هست که من دوستشون دارم. باید بتونم بهشون نزدیک شم و یکی یکی شروع کنم به انجام دادنشون. باید برم سمت روزایی که برای خودم رویاشونو می‌بافتم. 

+ پاییز؟ ای سرود خیال‌انگیز؟ بیا و قشنگ باش. خواهش می‌کنم. من کمکت می‌کنم.