از در شونزده آذر تا میدون رو که داشتیم راه میاومدیم، هزار تا کولیبازی درمیاوردم و از ته دلش میخندید. ذوق میکردم. نزدیکای سینما بهمن بحث یکم جدی شد پیرامون دو موجود همنام که دارای تمایلات مشابهی هستن. میگفت آدم نمیدونه چی کار کنه. گلومو صاف کردم و گفتم: «دقیقاً چون آدم نمیدونه تو این مواقع باید چی کار کنه، بهتره هیچ کاری نکنه.» تأییدم کرد. تو تاکسی که نشستهبودم، فکرم رفت سمت ماجرایی که من هیچ کاری براش نکردم. بهش فکر کردم ولی به نتیجهی خاصی نرسیدم؛ پس گذاشتم صدای سنتور مشکاتیان ذهنمو خالی کنه.
صبح که خمیر دندون مچالهشدهمو انداختم دور، باز یادش افتادم. واقعیت اینه که چیزی از اون قضیه برام مهم نیست امّا دلم نمیخواد این وسط، من اون آدمی باشم که یه چیزی رو مچاله کرده. هنوز هم به نظرم بهترین کار، همون هیچ کاری نکردن و سپردن همه چی به دست زمانه. یادش میره. معلومه که میره.
یه مدّتی برای فلانی شعر میگفتم؛ عاشقانهترین غزلایی که از یه کیانای کوچولوی وزنوعروضنابلد میتونستن دربیان. دفترچه صورتیه رو که توش مینوشتم شعرامو، پیدا کردم که بخونمشون؛ دیدم اون برگههاشو کندم و فقط یه سری تمرین کلاسای نویسندگی توش مونده و مقداری هم کاغذ سفید. حیف شد. میخندیدم یکم به خودم.
کی کندم اون صفحهها رو؟
اومدم که در لپتاپو باز کنم، تو چشماش اشک جمع شد و بابغض گفت: «یعنی نمیخوای منو تمیز کنی یکم؟» از خودم خجالت کشییدم و تمیزش کردم. احساس میکنم داره لبخند میزنه و هی به خودش نگاه میکنه و میگه: «نو شدم چقد!»
بعد شروع کردم به گشتن تو سایتا که یه چیز جدید پیدا کنم و درست کنم برای شب تا به دستور پختهای مندرآوردیم پایان بدم و یه غذای واقعی درست کردهباشم، دریافتم که یکی از پربازدیدترین صفحههای فلان سایت آشپزی، طرز تهیهی پفک هندیه. با چنان جدیّتی نوشته: «در یک قابلمه روغن را داغ کنید و پفکها را حدود سه تا پنج دقیقه سرخ کنید.» و با چنان جدیّتی مردم کامنت گذاشتن: «با تشکّر از راهنمایی شما» که کمکم دارم فکر میکنم مقدّمات راه انداختن یه رستورانو فراهم کنم برای خودم. پفک هندی درست کردنم طرز تهیه میخواد آخه؟! ذوق آشپزی مردم کجا رفته پس؟!
زندگی داره واضح میشه. چند روز تلگرام نرفتم و در آرامش بودم. کلاً هم میخوام کم برم. دارم به این نتیجه میرسم که آدما رو اگه بخوام برای زندگیم نگه دارم، باید این کارو تو دنیای واقعی بکنم نه پشت چهار تا پیام فیک و بیرنگولعاب. میگم زندگی داره واضح میشه چون برنامههام داره مرتّب میشه. علیالحساب تا آخر پاییزم رو میدونم که باید چهها بکنم. حسابکتابای مالیم هم با خودمه و باید حسابی مدیریت کنم خرجام رو. تنها کاری که باید انجام بدم، بستن لیست کتابامه برای سیر مطالعهم. وقت دارم برای این کار تا چیزایی که دست گرفتمو تموم کنم ولی هر چه زودتر بدونمشون، به. کاش روزا بتونم برم کتابخونهی پژوهشگاه بشینم درس بخونم.
میل عجیبی پیدا کردم به منظم بودن که البته از این قاعدهی منظم بودن، اتاقم هنوز و برای همیشه مستثناست امّا کارامو دارم نظم و ترتیب میدم. از یه طرف چیز عجیبیه چون من یه مدّت زیادی این جوری بودم که هر چی پیش اومد و یه حال go with the flow؛ از یه طرف هم طبیعیه چون من تقریباً یک سال -از اواسط تابستون نودوپنج تا اواسط تابستون نودوشش- هر شنبه تمام کارامو تو اون دفتر سیمی طرح چوبم مینوشتم و هر روز صبح به برنامهم نگاه میکردم و تقریباً معیّن بود برام همه چی. حالا بحث عمل کردن و نکردن بهش جداست ولی ذهنم چارچوب سفت و محکمی داشت. آخ! دلم برای زینب سهیلی تنگ شد.
ششم آبان، شنبه، بعد کلاس پهلویم رفتم مدرسه تولّد خانم مهرابی. این بشر رو چقدر دوست داشتهباشم خوبه؟ و نکته این جاست که الآنا بیشتر حس میکنم دوستش دارم. چه ماجرای مسخرهایه که یه نفر رو کمتر میبینی، بیشتر دلت براش تنگ میشه هی؟ کی بود میگفت «از دل برود هر آن که از دیده برفت»؟ بهش بگید ما از اوناش نیستیم متأسّفانه. براش یه چیزی نوشتهبودم؛ خواستم پست بذار اینستا، نذاشتم. حتّی خواستم برای خودش بفرستم، نفرستادم ولی این کارو میکنم. یه روزی که خیلی دلم تنگ شدهبود میفرستم براش و میگم اینو شب تولّدتون براتون نوشتم ولی الآن میفرستم که بدونین حرف هر روزمه.
سر فرصت میام و از دانشگاه رفتنام مینویسم. الآن میخوام برم و ببینم مایع دسر شکلاتیای که گذاشتم تو یخچال خنک شده یا نه؛ بعدش هم میشینم و شروع میکنم لیستمو نوشتن. من که نمیذارم زندگیم سیاهسفید شه؛ نمیذارمم کسی بذاره. آره.