کیانا؟ بیا دستور بگو.

بالأخره باید یه پنج‌شنبه‌ای باشه که من پاشم برم مدرسه، سه تا دختر قشنگ از دیدنم جیغ خوش‌حالی بکشن و بعد بهار یه عالمه تو بغلم بمونه و هی بگه: «دلم تنگ شده‌بود.» و ثمر بخنده و سارا سرشو بذاره رو شونه‌م جزوه بنویسه یا نه؟

دلم نه تنها برای همین روزهای پارسال خودم تنگ شده بلکه احساس می‌کنم قراره دلم برای همین روزهای این زیبارویان هم تنگ بشه. 

سهیلی رو هم دیدم اتفاقی. نوبت من بود که جیغ بکشم و نوبت اون بود که سفت بغلم کنه و بلندم کنه. امتحاناشو بده فقط؛ هزار ساعت آویزونش می‌شم و حرف می‌زنم و اون لبخندای پت‌وپهن تحویلم می‌ده و هی با خودم می‌گم این چرا این طوری دلبره؟ والا!

می‌گذره. قشنگ هم می‌گذره. دلم می‌خواد بیام مفصل حرف بزنم ولی باشه برای بعد. 

پ.ن: عنوان دستوری است از آقای خوشدل، حوالی ساعت ده صبح امروز. «طوعاً و کرهاً بنده‌ام ناچار فرمان می‌برم»

پ.ن دو: گیومه‌ی پ.ن یک مصرعی‌ است از غزل سعدی به مطلع: 

من دوست می‌دارم جفا کز دست جانان می‌برم

می‌خوام بگم خوب هم بلدم منبع بزنم. لابد برای تکلیف اکمل الاساتید باید اون همه خنگ‌بازی درمی‌اوردم فقط! 


تغییر را احساس کنیم

مثل یه بادکنک چروکیده‌م که چند ساعت پیش داشت این ور و اون ور می‌رفت تو هوا و خیلی هم سرحال بود ولی الآن بادش خالی شده و افتاده گوشه‌ی اتاق.

دیشبمو تا صبح دنده‌به‌دنده شدم. نمی‌دونم اسمش چه کوفتیه ولی قطعاً به خاطر تجربه‌ی جدیدی بود که داشتم؛ تجربه‌ای که در لحظه داشتم خوش‌حالیشو می‌کردم و الآن داره ازش اخمم می‌گیره. 

کاش پرستو بود می‌گفت اینا هیچ کدوم مهم نیست! منم می‌خندیدم.

دارم به باد می‌دم همه‌ی زحمتایی رو که آدم‌ها کشیدن یه سال آزگار؛ بیشتر و مهم‌تر از همه خودم. دارم روی یه تردمیل با سرعت بالا می‌دوم و هی بلند نفس می‌کشم و باز ادامه می‌دم. دارم از کیانایی که درستش کردم و نسبت بهش این جوری بودم که «باریکلا!» دور می‌شم و می‌رم سمت همون کیانایی که محکم نبود؛ فکرش، حرفاش، رفتارش. 

تقصیر کیه؟

خوابم می‌اد. 


دور فلک

این قضیه که می‌شینم تو پیلوت و از لابه‌لای حرفای سال‌پایینی‌هایی که نمی‌شناسمشون، می‌فهمم روت کراش دارن، خیلی خنده‌داره!


از این مجمل

قُتِل الإنسان ما أکفره

ای کشته باد انسان! چرا تا این حد کفر می‌ورزد؟

سوره‌ی مبارکه‌ی عبس، آیه‌ی ۱۷

از اون وقتا که می‌گم: «ا! با منه.»


این جا یک قلب نیمه‌تپنده‌ی غمگین وجود دارد

نوشته: «فکر نکن اونقدر کم می‌شناسمت» 

خیلی دلم می‌خواست جواب بدم؛ از اون جوابا که سه کلمه‌ن ولی هر چی که تو دلمه رو می‌ریزن بیرون امّا از ذهنم گذشت که درست نیست. درست نیست حالشو بد کنم شب امتحان و کوفت و زهر‌مار. حالا این که حال من بده برای کی قراره مهم باشه؟ کی قراره وقتشو داشته‌باشه که من بشینم براش غر بزنم؛ بغض کنم؛ گریه کنم؟ اونم هیچی نگه. نگه درست می‌شه. نگه می‌گذره. هیچی نگه و بعدش پاشه بره. منم بعدش پاشم برم ولی حس کنم سبک شدم. حس کنم قلبم درست‌وحسابی کار می‌کنه. 

به اندازه‌ی پونصد تا کوه کندن، خسته‌م. هیچ فکر نمی‌کردم این طوری باشه. گاهی اوقات به این فکر می‌کنم که اگه برگردم عقب... و بعد می‌ترسم.