نخورده مستیم

برام مهم نیست که پست قبل چندین تا بی‌‌نمک و لوسه ولی واقعاً الآن که خوندمش دلم نیمد ویرایشو بزنم و جاش بنویسم. می‌شه بذاریم باشه سر جاش؟

و الآن که فکر می‌کنم واقعاً مهم نیست که چند روزه یکی از دندونام اون ته بالا سمت چپ، به طور خفیف و سمجی درد می‌کنه. اینم خیلی مهم نیست که من دیروز دو بار، صبح و عصر، خواب موندم و به طرز معجزه‌آسایی هم صبح به‌موقع به امتحانم رسیدم -با تشکّر از تاکسی‌هایی که از فرعی‌ها می‌رن و ترافیک خیابون اصلی رو دور می‌زنن- هم عصر به دلیل شوک ناشی از سه ربع خواب موندن سیستم حرکتیم بیش‌فعال شد و چهار دقیقه‌ای آماده شدم و در عرض بیست‌وسه دقیقه خودمو به کلاس فرانسه‌م رسوندم و حتّی توی تاکسی انشایی رو که باید می‌نوشتیم، نوشتم و وقتی رسیدم سر کلاس، وقت پاک‌نویسشم داشتم حتّی! و به نظرم مهم نیست که سر کلاس دهنمو باز کردم و شروع کردم به حرف زدن با زبانی ترکیبی از انگلیسی، عربی و دو تا نخود فرانسه و بعد کلاس اون پسره ازم پرسید: «شما عربید؟!» و چشماش چهار تا شده‌بود. و خب حالا شاید این یکم مهم باشه که یکی از هم‌کلاسیا وقتی بحث دقّت تلفّظ و ادای درست مخارج حروف بود برگشت بهم گفت که هر وقت فایل ریکورد کلاسو گوش می‌ده، وقتی من حرف می‌زنم لذّت می‌بره چون خیلی «جالب و قشنگ» حرف می‌زنم. ذوق کردم. و واقعاً این دیگه مهم و خوش‌حال‌کننده‌س که کتابی رو که می‌خواستم با اوّلین پولی که دستم می‌اد، بخرم، کادو گرفتم. 

ولی چیزی که از همه‌ی اینا مهم‌تره و واقعاً جای سؤال داره اینه که چرا من وقتی واقعاً باید بشینم و محض رضای خدا یکمی درس بخونم، دور خونه می‌چرخم و به طرز ناشیانه‌ای قر‌می‌دم و هوار می‌کشم: «عاشقت شدم ریزه‌ریزه! حرف که می‌زنی گل می‌ریزه!» اصلاً این آهنگ رو من کی شنیدم؟ هیچ جمله‌ی دیگه‌ایشم بلد نیستم آخه. مشکلم چیه؟



در‌ این مکان به زودی...

اومدم و یه مقدار از چیزی که می‌خواستم رو نوشتم ولیکن خواب شیرین و طولانی (باشه، زود پامی‌شم!) داره من رو درمی‌ربایه و حس می‌کنم قدرت بیرون کشیدن کلمه‌ها و چیدنشون توی ذهنم و اجرای دستور حرکت دادن انگشت‌هام روی کیبورد گوشی و تایپ جمله‌ها رو ندارم. (شمام به این فکر کردید که همین الآن دقیقاً چنین کارهایی رو انجام دادم؟) در نتیجه، فردا می‌گم که فکر می‌کردم روز مزخرفی در پیش دارم ولی خوب بود و به‌ خیر گذشت و خوبم و خوابم می‌اد. 

شب به‌خیر. 


خاتون من، گریز من

نهایت خوش‌بختیه که آدم تو زندگیش یه پناهگاه امن داشته‌باشه که توش یه آدم مهربون انتظار بودنشو بکشه. این طوری که صبح پاشه و گل‌های توی بالکنشو آب بده. بعدش بگه بری براش سبزی خوردن بخری. باهاش شربت زعفرون درست کنی با تخمه شربتی فراوون. شیربرنج بذارید برای افطار. برگ مو بچینید تو سبد که فردا دلمه بپزید. از تو آشپزخونه بلند بگی: «خاتون؟ مربای سیب درست کنیم؟» بگه: «واسّا بیام روله جان بِنُم چی می‌گی!» و یکمی هم طول بکشه تا از پذیرایی بیاد تو آشپزخونه. بعد که نشستید، تسبیح فیروزه‌ایشو بچرخونه و برات از اتفاقای جورواجور پنجاه سال پیش تعریف کنه. اونایی که چند بار گفته حتی. آخرشم بگه: «خدا بیامرزدشون... اوّل ماهه؛ شب جمعه‌س. پاشو حلوا درست کنیم برا باباحاجیت.» و تهشو، بعد چند سال، با بغض بگه. تو هم لپ نرم تپلشو ببوسی بگی: «سلامت باشی قربونت برم.» 

باید یه جایی باشه که آدم وقتی حوصله‌ی خودشم نداره، سر حال بیاد توش با نشستن روی فرش قرمز ماهی توی اتاق و باز کردن پنجره‌ها و شنیدن صدای صلواتای زیرلبی مامان‌ زهرا که می‌پیچه تو زنگ ساعت دیواری.


به بزرگ داشتن آقا ابوالقاسم خان فردوسی

یه روزی هم می‌رسه که کارهای بزرگ‌تر و مهم‌تری از شیرینی و گل دادن به آدم‌ها و بستنی دادن به بچه‌هایی که توی پارک بازی می‌کنن، انجام می‌دم برات. قول می‌دم هر چقدر که می‌تونم تلاش کنم تا یه روزهایی برسن که بچه‌هامون رستم و سهراب و سیاوش رو بشناسن حداقل و دوستشون داشته‌باشن. بعدش هنرت رو، اهمیّت کاری رو که کردی، والایی و پرمعنایی اثری رو که خلق کردی، به همه‌ی دنیا نشون می‌دم و اون وقته که تازه می‌تونم سرمو بگیرم بالا و بگم چقدر بهت افتخار می‌کنم. تو و شاهنامه‌ی بی‌نظیرت، اصلی‌ترین و ارزشمندترین حلقه‌ای هستین که منو به ادبیّات وصل می‌کنه. کی می‌دونه که من واقعاً واقعاً واقعاً چقدر درک عمیق‌تری از زندگی و اتّفاق‌های مختلف پیدا کردم با بیت‌های تو؟ که از باد و باران نیابد گزند. خدا رو شکر که فارسی می‌فهمم. همین واقعاً. 

پ.ن: و از همون عاشقونه دوازده رخ خوندن من تو شبای سرد زمستون معلوم بود که مرا خود با تو چیزی در میان هست. شایدم قبل‌تر! دوازده سال پیش یه همچین روزی. و خداوند برکت بده به تک‌تک لحظه‌های آدم‌های مهربون و شریفی که می‌تونم بهشون پیام بدم: «... بر عاشقان آن حضرت مبارک باد!» و بر طبل شادانه بکوبیم باهم. 

پ.ن‌.تر: این رو هم می‌گم براتون که بدونید چقدر می‌تونه سرمشق زندگی باشه شاهنامه: 

به جایی که تنگ اندر آمد سخن / پناهت به جز پاک یزدان مکن 


شعارشون خیلی خرف بود ولی. خلاقیّت‌ کجا رفته؟

روزهاست که حاصل زحمات چندین ساعته‌ی من برای متر کردن سی‌ویکمین نمایشگاه کتاب، به صورت دو تا ستون وسط اتاقم روی فرش چیده شده و واقعاً دیگه نمی‌دونم باید با این حجم از کوچیکی جا چی کار کنم و برای خودم متأسّفم که نه‌تنها دلم نمی‌اد یه مقدار از کتابامو بذارم طبقه‌ی بالای کتاب‌خونه‌ی مامان بلکه کتابایی رو که دوست دارم هم ورداشتم اوردم ور دل خودم. این جوری که احساس تملّک دارم بهشون، منو ترغیب می‌کنه یه سرچ کنم ببینم شاید یه جور وسواس فکری خاص باشه با یه اسم خارجی سخت. 

تجربه‌ی عجیبی بود. از وقتی یادم می‌اد با مهم‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین آدم‌های زندگیم رفته‌م نمایشگاه. همیشه و همیشه بعد از چند ساعت گشتن، فقط انرژی اینو داشتم که باهاشون بشینم تو مترو و به ترک دیوار هم بخندم و ذوق کنیم بابت خریدامون؛ امسال امّا تنها بودم. به معنای واقعی کلمه، از اوّل تا آخر. فکر می‌کردم اگه باز وایسم وسط شبستان، دلم برای خودم می‌سوزه و گریه‌م می‌گیره که خب نگرفت. بهترین کتاب‌هایی که می‌تونستم رو خریدم و کوله‌ی بزرگمو به همراه چند تا کیسه‌‌ی سنگین با خوش‌حالی تا خونه کشوندم. چیزی نخوردم. توی اتوبوس از پنجره به قطره‌های بارون که سر می‌خوردن و ناپدید می‌شدن، نگاه می‌کردم. خوش‌حال ولی ساکت. 

باید جا باز کنم براشون. این جوری انگار دارم بی‌محلّی می‌کنم. بعد فکر می‌کنن دوستشون ندارم.