مواد [زنده] نگه‌دارنده

سرمو گذاشتم رو میز و شونه‌ی گرفته‌م رو ماساژ می‌دم و بوی به‌لیموی دمنوش اختراعیم قل می‌خوره تو هوا. به این فکر می‌کنم که چه خوب شد بعد مدّت‌ها حرف زدم باهاش و چقدر آماده بود که کمکم کنه. گفت: «این جزو مسائلیه که تازه باهاش روبه‌رو شدی ولی بعدتر توی دانشگاه و کارت فراوونه. باید تکلیفتو باهاش مشخص کنی.» حرفام که تموم شد، تکلیفم آن چنان هم مشخص نشده‌بود ولیکن شنیدن همین سه تا کلمه از جانب آدمی که قبولش داری، خوبه. خستگی آدم درمی‌ره: «من تأییدت می‌کنم.»

صبح روی گوشیم نوتیفیکیشن مسیجای دیشب نبود. نصف‌شب پاکشون کرده‌‌بودم لابد. تکستامو باز کردم که به مامان پیام بدم، دیدم نوشته: «بعد عربی باز می‌تونم بیام.» همین قدر خبری و همین قدر دلگرم‌کننده. توضیحش سخته ولی ماه‌هاست از هر اقدامی که نشون‌دهنده‌ی این باشه که آدما بهم فکر می‌کنن و دلشون برام تنگ می‌شه، به طرز ناراحت‌کننده‌ای خوش‌حال می‌شم. نوشتم: «بیا که در تن مرده روان درآید باز».

خیلی ناامیدکننده‌س و خیلی تأسّف‌آور ولی انگار هر جای این روزگارو بگیری، یه جای دیگه‌ش درمی‌ره. می‌ای یه تیکه از یه شرایطیو درست کنی، یا حداقل بهش اعتراض کنی، می‌بینی بنای روبه‌روت که کلنگ گرفتی دستت تا شیشه‌هاشو بشکونی -چون کدره یا قدیمی-، در حقیقت دیواریه که تا ثریا کج رفته و مشکل خیلی عمیق‌تر از این حرفاست. دفعه‌ی اوّلم نیست که به این نتیجه می‌رسم ولی مصداق نزدیکش همین اختتامیه‌س که به زور کمیته‌ها دارند از سر بازش می‌کنند. چی بگم دیگه؟

یک فقره نوشین پیدا کردم، راه‌به‌راه بهم می‌گه چقدر تو به من انرژی مثبت می‌دی. اصلاً بد باشم هم، خوب می‌شم یهو. ازش عکس یهویی خوب گرفتم براش فرستادم گیر داده که می‌خواد جبران کنه. روم نشد بگم دلم سالاد سزار می‌خواد. دوست‌داشتنیه. 

گور پدر همه چی. هیچ کس نمی‌تونه حدس بزنه این شبا منو چی بیشتر از همه نگه می‌داره، نه؟ درس دوی دینی پیش؛ با این که تا حالا نخوندمش. 


وقتی مفهوم تمدّن بشری مثل مستشار به دوربین زل می‌زند

دختر عزیزم، اگر روزی به طور اتّفاقی یک آشنا را از دور در خیابان ولیعصر تشخیص دادی، به این فکر نکن که اسم آن آدمی که پانزده قدم با تو فاصله دارد، دارای دو تلفّظ است که یکی از آن‌ها حداقل از قرن نهم به قبل معمول بوده و تو این تلفّظ تاریخی را بیشتر دوست داری؛ لطفاً درگیر انتخاب در دوراهی تلفّظ عادی و امروزی یا تاریخی و جالب اسمش نشو چرا که او تو را در حالی که به چشمانش زل‌ زده‌ای و دستت را جلوی دهان کمی‌ بازت گرفته‌ای و چشم‌هایت را تیز کرده‌ای، می‌بیند و می‌خندد و با لحنی که انگار غافلگیرت کرده، سلام می‌دهد. 

اگر این را هم یادت رفت، حتماً حواست باشد که اگر در پایان مکالمه‌ی کوتاهتان صمیمانه به تو گفت: «خیلی خوش‌حال شدم دیدمت!»، از او نپرسی: «چرا؟». این سؤال -طبق اصول مناسبات اجتماعی انسان‌ها- ابلهانه، بی‌معنا و تا حدی بی‌ادبانه است. پاسخ تو به این جمله باید تنها یک لبخند گرم و یک «منم همین طور» باشد. 

بله عزیزدلم، این ماجرا که گذشت و برای تو درسی شد و عبرتی امّا شاید برایت جالب باشد که بدانی شخصی که مادرت او را دید، در پاسخ به این سؤال، خیلی عادی گفت: «نمی‌دونم.» خوب، خیلی هم بد نشد انگار. بالأخره او هم یک مکالمه‌ی واقعی را به تکرار جملات ازپیش‌تعیین‌شده‌ ترجیح داد. تو امّا چنین نکن. حداقل با من مشورت کن؛ شاید قبلاً جملات عجیب‌تری به ذهن مادرت رسیده‌باشد. 

دوستت دارم.

مامان


با تموم شدنت یه آه غلیظو تو سینه‌م گذاشتی واقعاً

خدا رو شکر نمردیم و یک سریال خوب تروتمیز عاشقانه‌ی ایرانی دیدیم. شهرزاد تموم شد. زیباترین بود. واقعاً کار پسندیده‌ای کردم که دیدمش و اتفاقاً تو خوب سال‌هایی از زندگیم قرار گرفت. هیچ کاری ندارم به نقدایی که وارد کردند به فصل دو و سه (همانا فصل یک نقصی نداشت) و خب بعضیاشونم به‌جاست؛ موضع من در این لحظه کاملاً «الهی قربونت برم»ـی طرفدارانه و از ته قلبه به کلیّت یک روایت پیچیده و پر از اتفّاق با پس‌زمینه‌ای قوی از عشق و حتّی سیاست که  تا حد خوبی تحت تأثیر قرارم داد. در نهایت می‌خوام چند تا نکته رو ذکر بکنم و بعد به پاک کردن اشک‌هام و گرفتن دماغم بپردازم:

1- ای قباد، تو واقعاً شخصیّت تاچینگی داشتی. واقعاً هم عاشق بودی فقط یه مقدار بلد نبودی. نشد یعنی. راستش اگه الآن یه پیج اینستا بسازی، ده‌ها هزار ایرانی همیشه‌درصحنه می‌ان و قربون‌صدقه‌ی عشق پاکت می‌رن. من؟ من می‌ام زیر اون عکست که لم دادی رو صندلی و یقه‌ت بازه و سیگارت گوشه‌ی لبته می‌نویسم: «چش مایی شهاب خان. ^__^»

2- خانم شهرزاد سعادت، ضمن تشکّر از سخنرانی‌های غرّا و عمیق شما در اقصی‌نقاط سریال، لطفاً درباره‌ی شخصیّت عجیبتون بیانه‌ای صادر کنید. از دیگر دوستان هم خواهش می‌کنم اگر مایلند، نقطه‌نظرات ایشون رو در باب عشق، مادری، فداکاری و منفعت‌طلبی و حتّی گردن‌بند مرغ آمین به سمع من برسونند. حالا انقدرها هم نه ولی شگفتا از تو!

3- خوب کردی فرهاد! خوب کردی. این اواخر فنت شده‌بودم.

4-  آقای صابر عبدلی، در این سریال هر کی داشت می‌گفت عاشقه، حرف مفت می‌زد. عاشق شمایید. با تشکّر. 

5- بزرگ‌آقا دیوان‌سالار ما هر چی کشیدیم از شما کشیدیم. ولی ایراد نداره. جاتون خالی بود این دو فصل. ایشالا تنتون سالم باشه (خنگ نیستم؛ با علی نصیریانم).


ببخشید، شما؟

قصّه‌ی اوّل:

بعد از کارگاه هنری توی حلقه بین دو تا سرود، یه نفر از پشت بغلم کرد و وقتی برگشتم، با خوش‌‌حالی دستامو گرفت و با ده‌ها جمله‌ی گرم و محبّت‌آمیز مدال المپیادمو تبریک گفت. خیلی خیلی دوستانه و مهربون. اوّلش که گفت: «سلام کیانا جونم!» با چشمای گشادشده نگاهش کردم و متعجّب جواب دادم و هر یک کلمه‌ای که می‌گفت از حرفاش، دهن من دو تا سه میلی‌متر باز و بازتر می‌شد. وقتی با لبخند منتظر بود به همون شیوه‌ی صمیمانه ازش تشکّر کنم، به زینب که بغلم وایساده‌بود نگاه کردم و دیدم لبخند می‌زنه و به من اشاره می‌کنه که یعنی چیه؟! من شروع کردم به ذوق کردن و تشکّر متقابل و بغل و ماچ امّا ای وای! عزیزدلم، من تو رو نشناخته‌م! تو کی هستی که چنین مهربونی؟ به روی خودم نیاوردم و از زینب هم نپرسیدم.

قصّه‌ی دوم:

توی حوزه‌ی امتحانامون داشتیم با نیکتا و پرستو از پله‌های ورودی ساختمون بالا می‌رفتیم که یه نفر دستشو اورد جلو و گفت: «سلام بچه‌ها!» من حواسم پرت بود. اون دو تا باهاش احوال‌پرسی می‌کردند. نیکتا زد بهم: «کیانا دیدیش؟» و وقتی گفتم کی رو، به دختری که با لبخند روبه‌روم وایساده‌بود، نگاه کردم و در حالی که تو چشماش زل زده‌بودم، بلند گفتم: «این کیه؟» دختره خندید و این وسط کاشف به عمل اومد من در دوره‌ی المپیاد با این آدم همکلاسی بودم و تقریباً دو ماه هر روز می‌دیدمش. ازش عذرخواهی کردم و برای جبران، مدام می‌پرسیدم: «چه خبر؟!». وضعیت‌ شرم‌آوری بود.

قصّه‌ی سوم:

امروز بعد از تموم شدن کلاس فرانسه‌م نشسته‌بودم روی صندلی و داشتم با یکی از هم‌کلاسی‌ها حرف می‌زدم که یکی از دخترها برگشت بهم گفت: «ببینم، تو کجا درس خوندی؟» و وقتی جواب دادم که فرزانگان، انگار به درک عمیقی از یک مسئله‌ی پیچیده‌ی فلسفی رسیده‌باشه شروع کرد: «ایول! می‌گفتم چقدر قیافه‌ت آشناست! پس درست حدس زده‌بودم. منم همون جا می‌رفتم بابا. یادته یه بار نشستی برام گرامر توضیح دادی؟» و وقتی قیافه‌ی درهم منو دید، اضافه کرد: «منتظر بودی تا کلاس زبانت شروع شه. تو حیاط نشسته‌بودیم؛ جلوی نمازخونه.. یادت نیست؟» از سه سال پیش حرف می‌زد -چرا واقعاً؟!- و احتمالاً یک دوشنبه که به روال هر هفته می‌موندم مدرسه و یکی دو ساعت بعد می‌رفتم کانون. خنده‌ی مضحکی تحویلش دادم و گفتم: «اووو. چه جالب!» و از کلاس زدم بیرون.

‌نتیجه‌گیری:

وضعیت اسف‌باره. در راستای کمک به این جوان مشکوک به ‌‌آلزایمر زودرس، برید بگردید ببینید زوال حافظه‌ی تصویری تا چه حد مربوطه به این عارضه و بهم بگید این دانشمندای اجنبی براش درمانی سراغ دارن یا نه. این طور که پیش می‌ره، به‌زودی جلوی آینه وایمیسم و متأسّفانه خودمو به جا نمی‌ارم و یه لبخند شرمنده و غمگین به خودم تحویل می‌دم. 


خوشی‌های یک کیانا در آستانه‌ی فصلی گرم

خوش‌حالم که امروز رو با شعار «نه به شنبه‌های پر از کار و شلوغی» شروع کردم و الآن می‌تونم حاصل رو ادامه‌ی خوشایندی از تعطیلات تقریباً یک‌هفته‌ایم به حساب بیارم. بساطی که دورم چیدم می‌تونه به راحتی دعوی یک کاسه آش شله‌قلمکار بودن بکنه: معجم عربی، کتاب نوی ترم جدید با هایلاتی که به رنگ جلدش می‌اد، چرک‌نویس انشاهایی که سعی کردم بنویسم، کتاب فرانسه، دیکشنری محبوبم (سؤال: چرا وقتی به فرهنگ لغت عربی می‌گم «معجم»، به فرهنگ لغت فرانسوی نمی‌گم «دیکسیونخ»؟ پاسخ: نمی‌دونم. پ.ن: «خ» نزدیک‌ترین صامت فارسی به تلفّظ ماوراءالطبیعی صامت آخر این کلمه‌‌س.) دفترچه‌ی لغت‌های جدید، طوماری از فعل‌های صرف‌شده، روان‌نویس‌های بنفش و آبی، لانگمن امریکن ایدیمز دیکشنری، گان ویث د ویند، یک جلد همشهری داستان قدیمی، دو عدد کتاب فلسفه‌ی ادبیات، یک عدد کتاب درباره‌ی زمینه‌های کودتای ۳۲ و یک عدد کتاب دیگه درباره‌ی شکست چپ در ایران. به این فهرست، دو فلدر «F.R.I.E.N.D.S» و «himym» توی لپ‌تاپ رو هم اضافه کنید.

گل سرسبدشون ولی دیوان انوریه. واقعاً این گنج روان رو من چرا از خودم دریغ کرده‌بودم؟ وقتی دیشب اوردمش بیرون و بازش کردم، غزلی دلکش و زیبا خودش رو آویخت به دریچه‌ی کوچکی از قلبم. قشنگ و لطیفن غزلیّاتش؛ انگار نه انگار انوری جدّی قصیده‌های‌خفن‌پرداز گفته‌تشون. و من امروز مدام با خودم تکرار می‌کردم: «ای زلف تابدار تو را صد هزار خم...» و بعد هم مقداری به‌به و چه‌چه و خدا رحمتت کنه مرد و باریکلا گل گفتی می‌افزودم. اون وسطا لبخندهای عمیق و خوبی هم می‌زدم راستش.