چهار ساعت پیش که تو دستشویی کتابخونه آب میپاشیدم به صورتم و به آینه نگاه میکردم، دو جفت چشم خستهی بیحال میدیدم که هر لحظه ممکن بود اشک در غمشون پردهدر شه. و چهار دقیقه پیش که به صورتم آب زدم و سرمو بلند کردم، همون دو تا جفت چشم خسته و قرمزو دیدم امّا طبیعی، خندون، خوشحال. اسمش رو چی بذاریم؟ معجزهی مست کردن با یه بطری آب تو ایستگاه مترو؟ معجزهی ژستهای مسخره گرفتن؟ معجزهی صابونهای رنگی؟ معجزهی آبپرتقال؟ معجزهی درختای بلوار کشاورز؟ یا معجزهی وجود تو؟
قطعا معجزهی وجود من ولی خب هر چی فکر میکنممیبینم اون روز پیشت نبودم. معجزهی فکر کردن بهم
چرا این کارو با من میکنی؟ =))))
شک نکن که معجزه خودشه!
^_^