هجوم سازمان‌یافته و آگاهانه به زبان هر روز

بر خلاف‌ عادت، خشک شدن دست‌هام روی کیبورد گوشی/لپ‌تاپ در این روزها، از خروارها بی‌حوصلگی و تنگدلی نبوده. بله، تنبلی. تنبلی همون غول نرم ولی بی‌شاخ‌ودمیه که باعث می‌شه من ثبت یک عالمه حس و تجربه‌ی زیبا رو از خودم دریغ کنم. تنبیه خوبی به نظر می‌اد برام که خب تکرارش نه. بعد الآن هم مثلاً بخوام بگم که هفته‌ی پیش مهمونی خوبی رفته‌بودم و باورت[ـان] گر بشود یا نشود حرفی نیست امّا انقدر رقصیده‌بودم که پاهامو حس نمی‌کردم و وقی رسیدم خونه، به درجه‌ای از های شدن رسیده‌بودم که ویس‌های آواز تولید می‌کردم برای این و اون می‌فرستادم (خداوند صاب‌مجلس را خیر دهاد!) یا مثلاً بگم خوشمزه‌ترین لوبیاپلوی دنیا رو پختم و یا بگم با بزرگ‌ترین مسئله‌ی فکری بسیار لوسم در این دو ماه اخیر به طرز خوبی کنار اومده‌م، هیچ سنسی ایجاد نمی‌کنه. من مونده‌م و چیزهایی که ننوشتمشون و خشک شده‌ن و سفت. 

و امّا بعد... خوبم. بسیار عادی خوبم. دلم غر زدن و غصه خوردن برنمی‌داره و این خوبه. با راننده‌ تاکسی فاطمی به کله‌گنده‌های مملکت فحش دادیم و توی مترو به موهای سیخ‌شده‌ی پسر کوچولوی سه-چهارماهه خندیدم و توی ون کتابخونه جامو دادم به دختری که پاش شکسته‌بود تا راحت‌تر سوار و پیاده شه و بعدش ایده‌های فوق جذاب سؤال‌های سبک‌شناسی رو نوشتم و الآن هم دفتر عربیم جلوم بازه و دارم به تعبیرهایی که قبلاً نوشتم افتخار می‌کنم در حالی که شلوارم از چای داغی که نیم‌ساعت پیش ریخت روی پام، خیسه. خوب خوبم.  

پ.ن: شاید گمان ببرید برای پستم که عملاً روزمرّه‌نویسیه، عنوانی فلسفی و شاخ‌نما گذاشته‌م ولی باید بگم این تعریفیه که بارت از «ادبیات» ارائه می‌ده. بله. خیلی هم خوشم اومده ازش.


آن گاه خورشید سرد شد و برکت از زمین‌ها رفت

امروز هفتادوسومین سالگرد حمله‌ی اتمی آمریکا به ناکازاکی ژاپن بود. و پریروز هم هیروشیما. یادمه اوّلین باری که سر کلاس تاریخ اینو شنیدم، درست نمی‌دونستم بمب اتمی چیه. وقتی برگشتم خونه، به مامانم زنگ زدم و پرسیدم بمب اتمی چه فرقی با بمب غیراتمی داره و اون در این حد بهم گفت که اتم اورانیم رو از حالت طبیعیش خارج می‌کنن و هر اتم این عنصر همین طوری پرتوهای عجیبی از خودش ساطع می‌کنه چه برسه به چند ده کیلوگرمش. بعد من نشستم ویدیوهای یوتیوب رو دیدم. صحنه‌ی انفجار، مردم توی خیابون، کشته‌ها، مصاحبه‌های رادیویی با این آدم و اون آدم و حتی بازمانده‌ها. و امّا هیچ چیز فجیع‌تر از قسمتی نبود که داشتم به این درک می‌رسیدم که در آن واحد متلاشی شدن در اثر انفجار بمب نسبتاً بهتره از موندن و بدبخت شدن چند نسل رو به چشم دیدن. توی ژاپن هنوز نوزادهای ناقص‌الخلقه به دنیا می‌ان. نوروساینتیست‌ها فهمیده‌ن مشکلات روانی خیلی از جوون‌هاشون از امواجیه که پنجاه سال پیش پخش شد تو آسمون ژاپن، روی سر کسایی که شاید خیلی هم موافق با کشورگشایی‌های حکومتشون نبودند. بعد از جنگ جهانی دوم، سازمان ملل متحد تشکیل شد که دیگه جنگ نباشه. نه اطلاعات فراوونی دارم و نه علاقه که قیافه بگیرم و درباره‌ی ناکارآمدی بزرگ‌ترین سازمان جهان سخنرانی کنم ولی سال‌هاست که خبر جنگ می‌شنوم؛ خبر ویرانی و کشتار. افغانستان، عراق، سوریه، یمن، فلسطین. درک فلسفه‌ی جنگ کار سختیه. فهم خودخواهی‌های عجیب و پیچیده‌ی دستگاه‌های حکومتی سخته. و من به این مسئله فقط انسانی نگاه می‌کنم. انسان قوی، انسان ضعیف رو می‌کشه و پست‌ترین جانداران این کار رو با همنوعانشون نمی‌کنند. و علم و صنعت به انسان کمک می‌کنه که هر دفعه با شیوه‌های وحشتناک‌تری این کار رو انجام بده. حلبچه، نمونه‌ی نزدیکی از این سنگدلی‌های وحشتناکه و از لحاظ زمانی بسیار نزدیک به روزگار ما ولی نمونه‌های زیادی هست که رسانه‌ها شاید فقط برای چند روز برجسته‌ش کنند. بمباران شیمیایی فلوجه‌ی عراق -اورانیوم ضعیف‌شده- قطعاً از این نمونه‌هاست. ده سال هم نگذشته از جنگ عراق و با یه جست‌وجوی ساده می‌شه فهمید به جز این که با بمب‌های جنگی به زندگی هزارن نفر پایان داده‌شده، نسل‌ بعد داره قربانی می‌شه. کافیه گوگل کنید: Fallujah birth defects در توانم نمی‌بینم جایی رو لینک بدم انقدر که گزارش‌ها و عکس‌ها دردناکن. این که دیگه هشتاد سال پیش نیست. این اتفاقه هر روز میفته. ما هیچ کاری نمی‌تونیم بکنیم انگار. به همین اندازه تلخ و زشت و غم‌انگیز که انسان دیگه نمی‌تونه هیچ کاری برای انسانیت بکنه در مقیاس بزرگی. و این نظام صلح‌دوست جهان هیچ نشد. هیچ کس هرگز متهم نشد. اساساً هیچ کس هرگز متهم نمی‌شه. 

امروز توی مراسم یادبود قربانیان بمباران اتمی ژاپن، نماینده‌ی سازمان ملل گفت: «ما هنوز نگران تسلیحات اتمی کشورهای بزرگ دنیاییم...»


آه ای سپیدی به‌هم‌دوخته‌شده

ببینید کی رفته کلاس خیاطی و اولین بلوزی که دوخته سرشونه‌هاش یکم کوچیکه و یقه‌ش هنوز بهش وصل نشده و تو یه آستینش کشه و  اون یکی پاکتیه؟ من من من من! ولی  سه ساعته وایسادم جلوی آینه و حاضر نیستم درش بیارم. دارم از ذوق می‌میرم. وه! 


صدای حرکت انگشت‌ها روی کیبورد رنگی‌رنگی

دیشب واقعاً افتضاح بود. و از اون جایی که هیچی نداشتم برای آروم شدن، عین بدبختا تلگرامو بالا‌پایین می‌کردم و گروه‌های به‌ته‌لیست‌رفته رو می‌گشتم و در نهایت ویس‌های درس دادن شهریار رو گذاشتم که کلاً حواسم پرت شه و همه چی یادم بره. و آخرین کلمه‌هایی که می‌شنیدم الیوت و هایدگر و مرثیه برای فروغ و «حوصله‌ی نور» و این‌ها بود. کاملاً خواب بودم ولی توی خواب می‌شنیدم که شهریار شروع کرد به خوندن یه شعر اسپاسمانتالیستی از پویا عزیزی و من پاشدم نشستم بادقّت گوش دادم. بعد بلندبلند از شهریار تشکر کردم که خیلی جالب بود و حتی گفتم: «چقدر خوب حفظ کردی این همه رو!» و دوباره خوابیدم.

دو روز رو به طرز خوبی با دو قصیده از منوچهری و فرخی و ابیات پراکنده‌ی ابوسعید و رباعی‌های خاقانی و غزل‌های سعدی و حافظ و مولوی گذروندم و واقعاً راضی بودم از این سؤالایی که طرح کردم. اصلاً همین که این جوری بهم کار می‌دن رو دوست دارم. عین بچه‌های کوچیک که ذوق می‌کنن وقتی قدمای کوچولو برمی‌دارن. درس دادن قطعاً ده‌ها برابر جذّابه و هنوز خوشحالم که یکی از زیباترین آدم‌ها تجربه‌ش کرد دیروز ولی خب این وادی برای من انقدر شیرینه که با اندکیش هم حالم خوب می‌شه. خیلی روزهای بنفشی بودن خلاصه. من رو یاد روزای اردی‌بهشت انداختند و دلم تنگ شده‌بود واقعاً.

وسط تابستونه. چندی پیش یکی گفت ۵۰ روز دیگه و من این جوری بودم که ای بابا! اینم که تموم شد! خب حالا چی کار کنیم؟ و پاسخ: هیچی. تا حالا چی کار کردیم؟ مردیم؟ خوش نگذشت که نگذشت. نه که خوش نگذره ها. خیلیم خوب بود ولی فکر می‌کردم وقتی دوستام از کنکور خلاص شن، معجزه می‌شه. که خب فکر درستی نبود. و حالا من چی کار کنم؟ این که تلاش کنم  خوش بگذره، واقعاً ترحّم‌برانگیزه. به‌جاش واقعاً دلم می‌خواد کار مفید بکنم. برم بشینم درس بخونم. اون لابه‌لاش هم یه تفریح کوچولو. در حد سینمایی، کافه‌ای چیزی. واقعاً من برای این ور و اون ور گشتن و از غذاها و خریدام استوری‌های شیک گرفتن آفریده نشدم. شرایطشم نیست حتی. 

دوره‌ی المپیاد بچه‌ها شروع شده. خیلی دیر البته. با استاد پهلوی من، پهلوی می‌خونن. شبه‌پهلوی در واقع. خط کار نمی‌کنن -به دلیل ضیق وقت- که خب جا داره خسته‌ نباشید بگم بهشون چون من نصف موهام سر همون الفباشون سفید شد. همه شیفته‌ی قائم شده‌ن ولی خب این منم که وقتی می‌رم تو اتاقش تو دانشکده، بهم شکلات می‌ده. آره. ماحوزی عزیزم رو هم دیدند. و فریاد شوق ز هر سو برخاسته‌بوده مث که. یکی از بچه‌ها هر شب خیلی جدی بهم می‌گه کلاسا چطور بود و چی کارا می‌خواد بکنه و مشورت می‌گیره که چه‌ها بخونه و اینا. منم همه رو موبه‌مو و باحوصله جواب می‌دم و تا جایی که بدونم، کمکش می‌کنم. بعد ته آخرین تکستش می‌نویسه: «دوستت دارم» همیشه. واقعاً خوشم می‌اد که هستم براش این جوری و خودش خیلی مشتاق و باانگیزه‌س در نتیجه از این حرفا حس خیلی خوبی می‌گیرم که تا مدّت‌ها می‌تونم داشته‌باشمش. نمی‌دونم... تا یه ماه پیش اگر اسم دوره رو می‌اورد کسی جلوی من، پوکرفیس می‌شدم ولی الآن حس می‌کنم دلم براش تنگ شده. برای بعضی از کلاسا فقط. خودم در بعضی کلاسا. همین. مثلاً نظرم درباره‌ی همکلاسی‌هام خدا می‌دونه کی و چه جوری عوض بشه. 

دلم می‌خواد بنویسم. ولی باید برم تکست‌هایی رو بخونم که متین داده برای فردا. خیلی اصرار می‌کنه که سرعت خوندنمو بیشتر کنم و دیگه می‌خوام آماده شم خودی نشون بدم که فلان. بله. 


تشبیه مرکّب

این که جاناتان کالر یه کتاب بنویسه درباره‌ی فردینان دوسوسور، مثل این می‌مونه که یه منبع نامتناهی از پاستیل‌‌ با طعم‌های مختلف از خوشمزگی پرپنیرترین پیتزای پپرونی دنیا حرف بزنه.