نیا، حرفی ندارم که با تو بگویم.

و ناگاه از فکرم گذشت برای چی سهراب به مخاطبش می‌گه: «بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است»؟ چرا آدمیزاد باید بخواد که یک نفر بنشینه کنارش و بعد براش تعریف کنه که چقدر تنهاست؟ تناقض داره. توش یک جور برهم‌زدن عامدانه‌ی آرامش درونی احساس می‌کنم و از خودم می‌پرسم سهراب آدمیه که از تنهایی بزرگش دل‌خسته بشه؟ من آدمی‌ام که...؟ 

به‌دست‌اومده‌ها رو چه زمانی و به چه قیمتی باید از دست داد؟ 


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد