اصولاً پایانها برام خوشایند نیستند. بیشتر به از دست دادن میمونن تا به پشت سر گذاشتن و این شاید غریب باشه امّا در چند مورد بهم ثابت شده که از گذروندن زمان و وقف کردن انرژی در یک زمینه خیلی مهم یا برای یک هدف بزرگ بیشتر لذّت میبرم تا از رسیدن به اون نقطهی پایانی. شاید به همین دلیل باشه که جشن فارغالتحصیلی امروز برام رنگی از شادی نداشت. یک جور اجبار توش بود انگار امّا من تا لحظهای که «پژواک»ـمون رو بخونم و دلم بلرزه و یا تا لحظهای که به یاد خاطرههای هفتساله بلند بخندم، خودم رو با روپوش آبی راهنمایی و خاکستری دبیرستان تصوّر میکنم. چه کسی میتونه مجبورم کنه فارغ بشم از خونهی خودم؟
و واقعاً خوب کردم که کاری دست نگرفتم در این جشن. احتمالاً با اون شرایط و آدمها، برنمیتابیدم. انگاری که بشینم و هستههای خرما رو جدا کنم برای مراسم ترحیم خودم. ولی خوبه که خیلیها انقدر پوچگرایانه به موضوع نگاه نمیکنند و دمشون هم گرم.
افسوس که در حلقهی فارغالتحصیلی میراث رو نگذاشتند تا بگریم.