و این خنکی شب‌های آخرای تابستون

اگر راستشو بخواید -و حتی اگه نخواید- دو هفته‌س که هی در برگه‌های مختلف برنامه‌ی ترم دانشگاهمو می‌نویسم و این که کی خالیم و چه جوری می‌تونم عربی و فرانسه‌مو ادامه بدم و آه چقدر زشت و بی‌ریخته ترم‌یکی بودن! یعنی تحقیق‌ها کرده‌م و همین الآن پیش پاتون فهمیدم دو راه از سه راهی که داشتم، عملاً نشدنیه و امید من الآن به خداست دیگه. این جور که بوش می‌اد، ثبت‌نام نباید بکنم کلاسا رو تا ببینم چی می‌شم.

دو دوست خوب و صمیمی رو در یک قاب دیدن و موهیتو و الویه و دسر شکلاتی و اسموتی موز و شکلات خوردن و بالأخره مانتوی بنفش پوشیدن و باز هم شیک شکلات خوردن، در قلب آدمی حس خوشبختی ایجاد می‌کنه. شما بهش هدیه گرفتن یه دفتر نارنجی شنگول با یه فیل کپل و خندون و آبی رو که وقتی بازش می‌کنی، از لای برگه‌های رنگیش بوی نویی می‌غلته تو هوا، اضافه کنید. 

برای جوجه‌ی دوست‌داشتنیم مطلع چند قصیده از رودکی تا مسعود سعد رو نوشتم که بخونه و ایشالا برسم که براش سؤال تشریحی دربیارم. نوشتم: «برآمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا/ چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا» و نتونستم جلوی خودمو بگیرم که جلوش یه قلب کوچولو نکشم. این تشبیه مو به تن چیز می‌کنه. هزار سال پیش! چو رای عاشقان، گردان. خدا رو شکر که با چنین زیبایی‌هایی سروکار دارم. دمت گرم آقا فرخی. حلال کن کدورت‌های پیشین رو.


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد