تکّههای خوشحالیم رو جمع میکنم و میذارم رو یه کفّهی ترازو و غمهای پارهپارهم رو جمع میکنم و میذارم رو کفّهی دیگه. برابر میایستند؛ دقیقاً برابر. کاش یک نفر پیدا میشد و ریزهی کاهی شادی یا غم میذاشت روی احساساتم تا حداقل یکیشون سنگینی کنه. خنثیام و هیچ وقت نبودهام.
امشب قلبم فقط برای یک نفر تپیدن گرفت. که گریه کردهبودم که با رتبهش نمیاره رشتهای رو که عاشقشه ولی اورد به طرز معجزهآسایی. مهربونترین دختری که در تمام عمرم دیدهم، میره سر کلاسهای کارشناسی اقتصاد دانشگاه علّامه و من فکر میکنم اگر ازم بپرسند چه کسی رو شایستهی بهترینهای دنیا میدونی، قطعاً جوابم اسم خودشه.
به کسایی که دلیل رنگ گرفتن روزای زمستون و بهار و تابستونم بودند، فکر میکنم. به این که چقدر برام عزیزند، هر چند ندونند. و همین الآن که اینو مینویسم، اشکهام سر میخورند پایین.