تازه داشتیم گرم می‌شدیم که.

صبح رفتم دنبال کارای ثبت‌نام دانشگاه. نامه‌ی باشگاه رو بردم دبیرخونه در واقع. فردا تهران نیستم ولی یه زنگی می‌زنم. ثبت‌ناممو هفته‌ی بعد انجام می‌دم که سر هر کدوم از کلاسا که خواستم برم بشینم؛ یعنی دقیقاً استادهای موازی مجد. امیدوارم اون قدر خوش‌شانس باشم که مجبور نشم درسی رو باهاش بردارم وگرنه اسمش این جا رو زیاد مزیّن خواهدکرد.

توی دانشکده که بودم، یه دختره ازم پرسید: «برای خوابگاه کجا باید برم؟» منم جواب دادم که نمی‌دونم الآن کارتو راه بندازن یا نه ولی فلان جا سر بزن و باز هم بپرس و اصلاً حواسم نبود بهش تبریک بگم. از نیم‌ساعت بعدش که کلاً از دانشگاه بیرون بودم، رفته رو مخم که خب چرا حواست نبود و خیلی حس خوبی می‌گرفت احتمالاً. آه و افسوس!

حقیقتاً شیرینه فکر کردن به این که بعد دیدنت، چقدر سریع و راحت احساس خستگی و بی‌حوصلگی جاشونو می‌دن به خنده‌های بلند. واقعاً خوبه که پناه می‌ارم بهت این جوری. قوی می‌شم بعدش.

چند هفته‌س که برگ‌های زرد و نارنجی می‌بینم کف زمین. واقعاً چند هفته! مثلاً وقتی می‌رفتم توی کوچه‌ی کلاس فرانسه‌م، حس می‌کردم درختا واکنش زیستی نشون داده‌ن به گرمای تابستون و متأسّفانه زود پیر شده‌ن چون همه‌ی برگاشون رو زمین بود. بعد دیگه اصلاً دلم برنمی‌داشت برم پیاده‌روی غربی ولیعصر چون اون جا هم پر بود از برگای خشک‌شده که زیر پا صداشون درمی‌اومد ولی دم غروب که رفتم داروخونه، یه باد ملایمی می‌اومد می‌خورد زیر شالم. هوا هم داشت زود تاریک می‌شد و کوچه خلوت و اینا. خیلی خوب بود. حس کردم واقعاً پاییز شده. آخیش!

انگشتام موند لای در کابینت. بقیه‌ش باشه برای بعد. از میادین خداحافظی می‌کنم. همین طور از خیابان‌های فرعی و اصلی. هارهورهیر! 


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد