از وقتی سوار تاکسیهای امیرآباد شدم تا چند دقیقه پیش که مسواک زدم، دارم فکر میکنم که خدایا، مگه میشه چیزی قشنگتر از برق درخشان چشمهاش وجود داشتهباشه وقتی با شور و هیجان تعریف میکنه از چیزی که عاشقشه؟ یا مثلاً اون جوری که صداش یهو میره بالا و من با دست اشاره میکنم که آرومتر و ته دلم اعتراف میکنم که منم هیجانزده میشم؟
بین خودمون بمونه ولی اشکمو از گوشهی چشمم با انگشت گرفتم و رفتم سر کلاس بوستان امروز. هزاران هزار برابر چیزی که فکرشو میکردم ساعتها و روزها و ماهها، خوشحال شدم. و برای خوشحالی من هیچ بن و ریشهای نیست جز خوشحالی تو.