اومدم بشینم تو ایستگاه اتوبوس، تو همون حالت نیمهنشسته دیدم یکی وایساده اون طرف خیابون داره نگام میکنه. دویدم بغلش کردم و واخ که چقدر دلم براش تنگ شدهبود. ای مونای خوب روزهای کانون و تبادل کتاب و کافه سپیدوسیاه! واقعاً دیدن اتّفاقی کسی که دوستش داری و مدتیه ندیدیش تو خیابون، از زیباترین حسهای دنیاس. و اون ایستگاه تو خیابون خونهشونه و واقعاً همون لحظهها داشت از ذهنم میگذشت که آخی مونا! با همون لحن بامزه نفسنفسزنان بهم گفت که چقدر تند راه میرم و از جلوی سهند دنبالم بوده و انقدر بهم نزدیک شدهبوده که میتونسته بوی عطرمو تشخیص بده ولی باز مطمئن نبوده که خودمم یا چی. منم که هیچ نفهمیدم. بعد رفته اون ور خیابون که وقتی میشینم، نگام کنه. خیلی خندهداره بابا. خیلی خوب بود. ذوق ذوق!
من همونم که دنبال بهانه میگردم که به خودم بگم حالم خوب نیست و بعد از خودم میپرسم خب حالا چی کار کنیم؟! آهااا بریم رواننویس بخریم حالمون خوب شه! و در نتیجه جامدادی لاغری که خریدهبودم برای دانشگاه تا دیگه کیفهای گنده و سنگین پر از لوازالتحریر رو با خودم نبرم، دیگه جا نداره. توش پر شده از ماحصل روزهایی که واقعاً یا مثلاً حالم خوب نبوده! خب ایرادش چیه؟ بهجاش حداقل آدم درشو باز میکنه ده تا رنگ میبینه، خوشحال میشه.