پنجشنبه‌ی دلپذیر

از صبح تا همین الآن در سه نقطه‌ی دور از هم در سطح شهر، با شونزده هیوده‌ تا فنچ گوگولی و مشتاق و خوش‌خنده سروکله داشتم می‌زدم. یه ساعت نشستم سر کلاس خوشدل و چقدر خوش گذشت! و بودنم به طرز عجیبی بچه‌ها رو خوشحال می‌کنه. ناهار نصفه‌ونیمه‌م رو تو مترو خوردم ولی عصر با آدم مجهولی که الآن می‌شناسمش و به نظرم دوست‌داشتنیه، چایی زدم با شکلات‌های خوشمزه و الآن اومدم که لباس عوض کنم و برم یه حراجی کتاب و احتمالاً شب رو پیش مامان زهرا بمونم. تازه ده دقیقه هم دیر رسیدم اون مدرسه ولی تمرین کردم که بهم نریزم و هی خودمو سرزنش نکنم که خب زودتر اسنپ می‌زدی و اینا؛ در کمال آرامش تو ماشین موهامو مرتب کردم و از خودم عکس گرفتم. خیلی عجیب بود برا خودمم حتی ولی خوشحالم. 

برای شیش تا از فنچا امشب باید برنامه بدم. حالا بشینم برا خودمم برنامه بریزم، همچین راه دوری نمی‌ره. لازم دیگه داره می‌شه واقعاً. 

حس خوب مفید و کمک‌کننده بودن! به‌به! 


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد