کیانا در نوروز چه می‌کند؟ (قسمت سوم)

فکر می‌کنم؛ انقدر فکر می‌کنم که بعد از یه ساعت یهو به خودم می‌ام و عصبی و مضطرب می‌شم. بعد دلم می‌خواد کلهٔ خودمو بکَنم، بندازمش رو هوا و با پا جوری بزنم زیرش که بیفته چند ده متر اون‌ورتر از جایی که بقیهٔ من هست.

داشتم فکر می‌کردم عنوان این پستا رو می‌ذاشتم نوروزنامه، ها؟

باید بنویسم، وگرنه خفه می‌شما. شایدم زوده. وقتش کیه؟ نکنه هفتهٔ بعد، همین موقع؟!

ایراد نداره. باید مطمئن باشم. هر چقدر فکر می‌کنم، ذهنم محکم‌تر و منظم‌تر می‌شه. اما امان از تصمیم‌هایی که تقریباً می‌دونی درست و منطقی‌ان و نزدیک به مصلحتی که ازش سر درمی‌اری، اما دلت نمی‌ده که انجامشون بدی. امان امان! نمی‌تونم توضیح بدم چقدر حس مزخرفیه، آمیخته‌ای از ضعف و نگرانی و خودآزاری و اندوه. که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی به خدا.


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد