ما شروع می‌کنیم و تمام می‌شویم و آسمان ابدی است

ماه،

اثر انگشت توست

وقتی به آسمان اشاره می‌کنی. *


از تجربه‌ی رصدی که داشتم، یه حس خیلی قوی یادمه. نصف‌شب بود که روی زیرانداز دراز کشیده‌بودم و صدای آدم‌هایی رو که حرف می‌زدند و برای هم توضیح می‌دادند، از دور می‌شنیدم. و فکر می‌کردم. اون شب واقعاً مبهوت شده‌بودم. حس می‌کردم آدم چقدر کوچیکه. کوچیکه و تنها. و آسمون بالای سرش چقدر بزرگه و میزان فهم و داناییش از این هستی، چقدر کمه. بله، اون شب تا صبح به ستاره‌ها نگاه کردم و فلسفه بافتم ولی هنوز حس جالبی دارم از اون شب. حالم خوبه ازش. و اطمینان عجیبی پیدا کردم به تنها بودن آدمی.

این دفعه که نشد. می‌دونم مقارنه‌ها و پدیده‌های نجومی خیلی خفنی اتفاق می‌افتن امشب ولی من قول می‌دم یه روز که ماه‌گرفتگی کلّی باشه دوباره، با یه کمپ خوب رصد، می‌رم یه دشت خلوت و تاریک که توش خبری از چراغای ساختمونا و خیابونا نباشه و وقتی ماه تاریک شد، ستاره‌های کهکشان راه شیری رو نگاه می‌کنم و غرق می‌شم تو اون همه زیبایی و بزرگی. و باز تا صبح فلسفه می‌بافم. 

* یه هایکوی ژاپنی بود به گمانم.


مباش غرّه که بازیت می‌دهد عیّار

از خیلیا شنیده‌م که آدما فقط به‌خاطر کمبود اعتماد‌به‌نفس یا مضطرب شدن نیست که یه کار عملی رو خوب درنمی‌ارن؛ گاهی به‌خاطر اینه که تا یه مقدار خوبی از اون کار رو مطابق با ایده‌آل‌هاشون و حتی با تأیید سفت و محکم از بقیه جلو می‌برن و به یه نقطه‌ای می‌رسن که برای خودشون دست می‌زنن و سوت می‌کشن و قربون‌صدقه‌ی خودشون می‌رن. این جا درست همون جاییه که گند می‌زنن. اون قدر درگیر افتخار کردن به خودشون می‌شن که کارهای ساده‌ی باقی‌مونده رو به فنا می‌دن. 

من معمولاً موفّق بودم. چند تا تصمیم درست‌وحسابی بیشتر تو زندگیم نگرفتم ولی برای همونا تمام تلاشمو کردم و به نتیجه‌ای که می‌خواستم، رسیدم. توی راه رسیدنش هم بیشتر با همون مشکل اضطراب و ترس از این که نکنه نشه درگیر بودم تا این که از اون ور بوم بیفتم. جدا از این که در نظرم نرسیدن، بسته به بزرگی و کوچیکی هدف، تلخه، اینا رو نوشتم که بگم اگه دو هفته‌س که دارم از پس یه چیز خیلی معمولی برنمی‌ام، دقیقاً به همین دلیلیه که از خیلیا شنیده‌م و می‌شنوم: بی‌ظرفیت‌بازی درمی‌ارم. خیلی بده. انگار سقوط کرده‌باشم ته چاه. 


روزهای هندوانه‌ای

از روزهایی که صبحشون نگرانم و یه عالمه کار دارم و دلم می‌خواد دکمه‌ی پاور آفی می‌داشتم تا می‌فشردمش و می‌رفتم زیر پتو، بدم می‌اد. در اون لحظه‌ی شروع بدم می‌اد. ولی تجربه ثابت کرده که آخر روز همه‌ی کارهام به بهترین شکل انجام شده و حتی اتفاقای خوبی هم افتاده و معمولاً فقط مقداری خستگی جسمانی می‌مونه که از اون جایی که نتیجه‌ی کار کردن و راه رفتن و درس خوندنه، برام خوشاینده. 

عمدتاً یک‌شنبه‌ها و سه‌شنبه‌هام همچینن. صبح قبل از طلوع آفتاب بیدار شدم و چای و نون‌پنیر خوردم و زدم بیرون. آزمایشگاه رفتم و بعدش بانک -و چه شلوغ بود- و معهد. در حال تلف شدن زیر آفتاب بی‌رحم و حمل کردن یه کوله‌ی ده کیلویی، خودمو رسوندم به یه کافه‌ی نقلی با دکور قدیمی توی خیابون دانشگاه و اون جا مه‌تا رو دیدم. حرف زدیم و سوسیس‌تخم‌مرغ خوردیم و هم تخته نرد یاد داد و بولینگ با مهره‌های تخته که در هر دو با اختلافی ناچیز باختم ولی چیزی از ارزش‌هام کم نشد. 

و وای خدای من! چه خوب کردم من امروز که ساعت سه نشده‌ زنگ زدم به فلانی که اگر اون حوالیه، ببینمش. واقعاً هیچ ایده‌ای ندارم که چه جوری و چرا خودمو صدوهفت روز دور نگه داشته‌بودم ازش. چطور تونستم اصلاً! و خدا شاهده اگر نمی‌دونستم دوست داره من به کلاس فرانسه‌م برسم، نمی‌رفتم و می‌نشستم برای ساعت‌ها کلنجار رفتنشو با صندلی تماشا می‌کردم. از اون جایی که از پیشش کنده نمی‌شدم، برای رسیدن به کلاس تا تاکسی‌ها دویدم ولی خب ترافیک زمان به‌دست‌اومده رو درسته ریخت آب جوب و من یه ربع دیر رسیدم. اون آقایی که به مثابه‌ی یه تیکه از ماه معرفی کرده‌بودمش خدمتتون، استادم نیست. و به‌جاش پسر جوونی اومده که می‌گه متین صداش کنیم و سر کلاس هوار می‌کشه و تن صداش حالت امری داره. مقدار قابل‌توجهی هم احساس بانمکی می‌کنه که خب زیاد مهم نیست چون من تقریباً به همه چی می‌خندم، با علم بر این که اون چیز خنده‌دار نیست. حالا بعداً ازش می‌نویسم (یکی بیاد بگه انقدر بعداً بعداً نکنم! یادم می‌ره.) بچه‌ها داشتن روخوانی می‌کردن متن جلسه‌ی پیش رو و من ذره‌ای تمرین نکرده‌بودم -ننگ بر من- و خب به طرز معجزه‌آسایی خوب خوندم و دیگه نتونست گیر بده بهم. و وقتی سرمو بلند کردم دیدم آدمی جلوم نشسته که چند شب پیش خوابشو دیده‌بودم ولی فکر کرده‌بودم خواب یکی دیگه رو دیده‌م چون به‌شدّت شبیه هم بودن! حتی با همون تی‌شرت قرمز بود. ازش پرسیدم اسمت چیه؟ و وقتی جواب داد، این جوری بودم که ا پس اون نیستی ولی من می‌شناسمت؛ خوابتو دیده‌م قبلاً! تو دلم گفتم البته.

سر کلاس حواسم نبود. به سه تا چیز مهم فکر می‌کردم که یکیشون غمگینم کرده این روزا. و حمید اشاره می‌کرد که خوبی؟ و من هی می‌گفتم نه. بعد کلاس حرف خاصی نزدیم و خواست تا یه جایی برسونه منو که گفتم نه. چند دقیقه‌ی پیش تکست داده که دخترم خوب نبودی. امیدوارم فقط گرما اذیتت کرده‌باشه. سرحال ببینمت و این حرفا. واقعاً مهربونه. و حتی گفت اگه همین الآن بخندم شیک نوتلا مهمونم می‌کنه. 

الآن یه بشقاب پر هندوونه خوردم. و واقعاً به این نتیجه رسیدم که بوی هندوونه جزو پنج تا بوی موردعلاقه‌ی اوّلمه. خیلی چیز جالبیه ها. ما معمولاً به این فکر می‌کنیم که چه آهنگی رو دوست داریم یا چه قیافه‌/منظره‌ای رو ولی کمتر به این فکر می‌کنیم که از بوی چی خوشمون می‌اد یا از اون گوگولی‌تر، از لمس چی؟ برگای مرطوب درختا مثلاً. یا بالش خنک حتی. یا کاغذ کاهی. توی اتاق هنوز بوی هندوونه می‌اد. 


خرده‌معجزات یک معجزه‌ی بزرگ

چهار ساعت پیش که تو دست‌شویی کتاب‌خونه آب می‌پاشیدم به صورتم و به آینه نگاه می‌کردم، دو جفت چشم خسته‌ی بی‌حال می‌دیدم که هر لحظه ممکن بود اشک در غمشون پرده‌در شه. و چهار دقیقه پیش که به صورتم آب زدم و سرمو بلند کردم، همون دو تا جفت چشم خسته و قرمزو دیدم امّا طبیعی، خندون، خوش‌حال. اسمش رو چی بذاریم؟ معجزه‌ی مست کردن با یه بطری آب تو ایستگاه مترو؟ معجزه‌ی ژست‌های مسخره گرفتن؟ معجزه‌ی صابون‌های رنگی؟ معجزه‌ی آب‌پرتقال؟ معجزه‌ی درختای بلوار کشاورز؟ یا معجزه‌ی وجود تو؟


از این عکس تکراری بیرون بیا

بابایی...

چقدر پر می‌کشه دلم برات.