اندر سوگ ساندویچ ماکارونی متعلق به اوایل سدهٔ ششم

ببخشیدا، ‌ولی من از اضطراب خوابم نمی‌بره. اضطراب چی؟ هیچی، چیز خاصی نیست. فقط کاشف به عمل اومد این نسخه‌ای که چهار ماهه داریم دنبال اصل و نسبش می‌گردیم و متنش رو تایپ می‌کنیم و کاتبش رو پیدا می‌کنیم، دوسه ساله پیش یکی از خفن‌ترین پژوهشگرای نسخه‌شناسیه و خیلی کاراش انجام شده. :)))))))))))) امروز بهش زنگ زدم که می‌شه بیایم حرف بزنیم ببینیم ما هم به دردتون می‌خوریم یا نه، گفت خبر می‌دم برای فردا و نداده هنوز. حس بچه رو دارم که می‌گفت از مادر نزاییده کسی که بخواد ساندویچ ماکارونی منو بخوره. :)))))))) فکر کنم اضطرابم برای همینه. ولی واقعیت اینه که این اتفاق بسیاااار پربسامده در رشتهٔ ما. فلذا تکرار می‌کنم: چیز خاصی نیست. [عر می‌زند]

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

دریا دریا اضطرابم و ترس و باید هزار تصمیم ریز و درشت برای آینده‌م بگیرم و از همه مهم‌تر بفهمم از اینجا به بعد قراره «مسیر» باشه، نه «هدف» که نمی‌فهمم و در نتیجه دریای اضطراب دیگری بر دریاهای قبلی افزوده می‌شه و این چرخه مدام تکرار می‌شه؛ اما وسط این دریا یه تکه چوب‌هایی پیدا می‌کنم که دست می‌ندازم دورشون و برای چند دقیقه روی آب نفس می‌کشم؛ حتی به نظرم می‌آد چقدر بوی دریا خوبه و چقدر حس برخورد آب به پوستم خوشاینده، تکه چوب‌هایی مثل لحظه‌ای که جلوی آرامگاه بایزید راه می‌رفتم و نسیم بوی یاس می‌داد، مثل لحظه‌ای که پام رو گذاشتم توی سعدآباد و محو چنارها شدم، مثل از دربند تا سولقون رفتن و توت خوردن و برگشتن، مثل خنده‌های بلند وسط آهنگ‌های هجو و مزخرف تو اتوبان همت، مثل صدای قمری‌هایی که صبح‌ها بیدارم می‌کنن. گاهی حس می‌کنم اگه هنوز می‌تونم هوشیار باشم، به خاطر همین تنفس‌هاییه که به خودم می‌دم و راستش رو بخواید، تازگیا دارم به این نتیجه می‌رسم که آدم باید بیشتر عمرش رو توی دریا شنا کنه، یعنی سرش رو بیرون هم بیاره، نه اینکه به پاش یه وزنه آویزون کنه و اون پایین به آب‌ها مشت بزنه و فکر کنه داره می‌جنگه. اگه از این لحظه‌ها ندارید، بسازید برای خودتون. لازمه، وگرنه غرق می‌شید.

کیانا، حب وطن گرچه حدیثی است صحیح...

امروز یار نازنین با یه جعبه شیرینی تر از فرانسه (پراکندن قلب تا شعاع سه متری) اومد دم خونه‌مون. اسنپ گرفتیم و رفتیم عید دیدنیِ با تأخیر استاد عزیزمون. توی ماشین از سبز شدن درخت‌ها ذوق کردیم و توی کوچه اشتباهی زنگ مردم رو زدیم و خندیدیم. اونجا هم خیلی خوش گذشت، خیلی. بهترین مهمونی چند سال اخیر بود، اما آخرش که حرف رفتن شد، غم دنیا اومد تو دلم. به این فکر می‌کنم که ارزشمندترین دارایی من در زندگی‌م آدم‌هان. چه‌جوری می‌خوام بذارمشون و برم؟ بعدش چی ازم‌ می‌مونه؟ می‌ترسم. خیلی هم می‌ترسم؛ ولی افسوس و صد افسوس که برای انجام کارهایی که معنای بودنم هستن، نمی‌تونم چنین غم‌ بزرگی رو به جون نخرم. نمی‌تونم؟ نمی‌دونم. فقط می‌دونم در همین بودنم هم دل‌تنگم. خوش به حال کسایی که اینجا بودن رو دوست ندارن. خوش به حال دوست عزیزم که فردا با دل خوش می‌ره فرودگاه و پرواز می‌کنه به سمت آرزوهاش.

نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم...

نگاه چرخان

همیشه وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم آنجا نشسته‌ای
بر روی برگ‌ها و در درکه و باد می وزد و برف می بارد و من تنها نیستم
هر روز از گل‌فروشی امیرآباد یک شاخه گل می‌خریدم، تنها یک شاخه
_اما چه چشم‌هایی، هان! انگار یک جفت خرما_
و موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم، آنجا نشسته‌ای
سیگار می‌کشم، می‌خندی هر روز یک شاخه گل
آنگاه یاد زمان‌هایی می‌افتم که یک الف بچه بودم
و در زمستان‌های تبریز
کت پدرم را به جای پالتو می‌پوشیدم
و با برادر آبی‌چشمم از تونل برف‌ها تا راه‌های مدرسه را می‌دویدم
و می‌گریستم، زیرا که می‌گفتند: «این بزمجه در چشم‌های سبزش همیشه حلقهٔ اشکی دارد»
_اما چه چشم‌هایی، هان! انگار یک جفت خرما_...


از صبح زود قبل از کلاس که خبر رو دیدم، تا یکی‌دو ساعت پیش که خوندم وصیت کرده به ایران برگرده، بغضم اشک نشد. به آخرین عکسش نگاه می‌کنم و حلقهٔ اشک توی چشم‌های گنگ و خالی‌ش رو دور می‌زنم. بعد از سی سال خوندن و نوشتن، خاموش شدی، اما عاشق بودی. یقیناً تا آخرین لحظهٔ زندگی‌ت عاشق ایرانه خانم زیبا بودی و این محترم‌ترین خصلت‌هاست. دلم گرفته و به گریه پناه می‌آرم و به این فکر می‌کنم که امشب از همیشه‌ت آگاه‌تری، رضا براهنی عزیزم.

خبر مهم و مشعوف‌کننده

من امشب حوالی هشت شب در کافهٔ محبوبم و میون آدم‌های خوب روزگارم صاحب عزیزترین کتاب زندگی‌م شدم: چاپ اول سنگر و قمقمه‌های خالی به انضمام ملکوت، ۱۳۴۹. چون این لحظه برام خیلی بزرگ بود، تکرار می‌کنم: چاپ اول سنگر و قمقمه‌های خالی به انضمام ملکوت، ۱۳۴۹. بدون ذره‌ای سانسور. انگار که بهرام صادقی عزیزم رو پیش چشم دارم. آه خدای من! شادی از قلبم لبریز می‌شه و از چشم‌هام‌ می‌ریزه بیرون. بیست‌ودو سالگی قشنگ شد.

کتاب رو الان باز کردم. اولین جملاتی که خوندم اینا بود:

این‌ها را من شاید در قصهٔ کوتاه و بسیار غمناکم بنویسم. اما آیا کسی از شما هست که آن را بخواند؟ من راضی خواهم شد، حتی اگر یک نفر باشد. زیرا آن وقت مطمئن خواهم شد که دیگر بیش از این تنها نخواهم بود...

بهرام صادقی عزیزم، تو تنها نیستی. من اینجام که خط‌به‌خطت رو از برم، منی که تنها بودم و الان اصلاً احساس تنهایی نمی‌کنم. کاش همه‌ اون‌قدر خوشبخت باشن که یار نازنینشون از تنهایی درشون بیاره.