مبارزه رو به سطح دیگهای ارتقا دادم که توی لونهٔ زنبور با بچهها داستان فریدون و ضحاک میخونم که بتونم حرفامو بزنم، رسیدیم به «پدروارش از مادر اندرپذیر» میگم این «شین» چیه؟ میگه: «مهوش، پریوش...» میخندیم. با تعجب و بلند با لحن استادم میگم: «خانوووووم... پسوند شباهتش همون "وار"ـه. این به فریدون برمیگرده.» میگم: «استادی داشتم که وقتی یه حرف پرتی میزدی، به شوخی دستت مینداخت و میگفت خانووووم خوبه اینو مقاله کنید.» باز میخندن. خودم هم میخندم، ولی از تعدد فعلهای ماضیای که به کار میبرم، قلبم میریزه. بهشون شاهنامه یاد میدم استاد... شما ولی نیستید که خودم ازتون یاد بگیرم. چقدر زود بود... چقدر حیف.
پ.ن: مدتیه خیلی خیلی حالم بده. و من اینطوریام که اینقدر نقاب خندهرو بودنم محکمه که بهراحتی کسی نمیفهمه؛ اما واقعاً هر صبح که چشم باز میکردم، آرزو میکردم نباشم. تنها چیزی که داره نجاتم میده، دیدن بچههاست. اگه یه روزی معلم نباشم، گمونم بمیرم.