هواپیمای تهران-یاسوج آسمان امروز به طرز عجیبی ناپدید شد. سقوط احتمالی به دلیل شرایط نامساعد جوی و برخورد با کوه و هر کوفت و زهرمار دیگهای. آدمای زیادی مردن. به همین راحتی. هیچ واژهی محترمانهای هم نیست که این واقعیتو تلطیف کنه. مواجههی آنی با مرگ. برای هر کدومشون شاید یک دقیقه طول کشیده و تمام. از همهی چی کندهشدن و رفتن. من گریه کردم و غصه خوردم و بعد مشغول روز خودم شدم تا فهمیدم توی اون پرواز، فاطمه دالوند هم بود. فارغ التحصیل ۹۴ مدرسه و دانشجوی پزشکی یاسوج که احتمالاً صبح زود مادرش بهش گفته بود: «خدا به همرات.» و پدرش بردهبودش فرودگاه و پیشونیشو بوسیدهبود و بعد نشستهبود روی صندلی و با خودش فکر میکرده: «اگه رسیدم دانشگاه و دیدمش، بهش لبخند بزنم. برای ناهار دلم از اون چلوکبابای ته بلوار میخواد. راستی باز یادم نره به مامان خبر بدم رسیدم. نگران میشه.» فاطمه خبر نداد و خانوادهش نگران شدن و خبرهای بد شنیدن و من به اندازهی یک ذره از حال بدشون رو هم نمیفهمم امّا دلم میخواد فرو برم تو تاریکی اتاقم و تا ابد گریه کنم. قلبم مچاله میشه. به زهرا و مهسا فکر میکنم و قلبم مچاله میشه. به فاطمه که الآن پیششونه فکر میکنم و قلبم مچاله میشه. به این فکر میکنم که توی اطلاعیهی کانال مدرسه، میتونست اسم من نوشتهشدهباشه. من هر لحظه ممکنه بمیرم و همهی آدمها هر لحظه ممکنه بمیرن و این نهایت ترس رو تو قلب من تزریق میکنه. من فقط به بعدش فکر میکنم. به وقتی که بقیه قلبهاشون مچاله میشه. من نمیدونم اسم این خاصیت چیه ولی هر کسی که وصله به اون مدرسه، انگار منم. وقتی براش یاسین میخوندم، انگار برای خودم میخوندم.
یکیم بود میگفت: «آدم باید طوری زندگی کنه که بتونه اسم هر کسی رو جلوی خودش تو چت با صمیمیترین دوستاش سرچ کنه.»
از قضا این چند روز خیلی بیرون بودم. در رفتوآمد بین مدرسه و دانشگاه و کتابخونه و مینروا و معهد و خونه. توی متروها پر شدهبود از دکههای کوچیک عروسک و قلبیجاتفروشی. دستفروشا کنار خیابونا بساط کردهبودن و سر گلفروشا حسابی شلوغ بود. این چیزی که بهش میگن ولنتاین و من بالأخره حوصله کردم و رفتم تاریخچهشو خوندم، خیلی به چشم میاومد و این قضیه شاید مختصّ امسال نباشه ولی چون خیلی بیشتر اون بیرون پرسه میزنم، دقیقتر فهمیدمش. خیلی سعی میکنم جوونا و علاقهشون به این رسم رو درک کنم و خیلی سعی میکنم قضاوت ارزشی نداشتهباشم ولی واقعاً نمیتونم. من دوست داشتنو میفهمم. انقدرهام خشک و بسته نیستم ولی چیزی که توی ذهنم چرخ میخوره اینه که چرا آدما باید تو یه روز خاص یادشون بیفته همو دوست دارن؟ حالا این هیچی؛ آیا یه روزی رو بهانه میکنن برای ابراز محبتشون به کسی یا گرفتار جو شدهن و خودشون رو ناچار، به هزارویک دردسر میاندازن تا از دور رقابت فراگیر «خرس کی از همه بزرگتره؟»/«شکلاتای کی از همه گرونتره؟» سربلند بیرون بیان؟ حواسشون هست که دارن میگن «دوستت دارم.»؟
امشب، شب رویایی ولنتاین به زعم خیلیها، تموم شد و من دارم فکر میکنم اگه پسرا و دخترا به جای خرسای بزرگ و کوچیک و جعبههای پر از گل و شکلات و هر چیز دیگهای، برای هم «مستر دماغ» میخریدن یا از محک کارت پستال سفارش میدادن، هزینهی درمان تعداد قابلتوجهی از بچههای کوچولویی که بیمارن، تأمین میشد.
و در آخر به نظرم خوشحالی واقعی برای اون دختر و پسریه که روی پلههای متروی تجریش نشستهبودن و ذرتمکزیکی میخوردن و میخندیدن. هیچ خبری هم از بادکنک قرمز و جعبههای کادو نبود.
دلبر شیرینسخنم میگه:
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدهی عالم دوام ما
For sale: baby shoes, never worn
برای فروش: کفشهای بچگانه، پوشیده نشده.
ارنست همینگوی
هایلایتای رنگیم جلومن برای جدا کردن بخشهای مختلف و علامت زدن؛ تندتند با اتود هر چی رو به ذهنم میرسه، یادداشت میکنم. از پشت سر میاد در گوشم آروم یه چیزی میگه. هندزفریو درمیارم: «دوباره بگو.» یواش میگه: «قبول داری بدون امید نمیشه درس خوند؟» تو چشاش میخندم: «امید میخوای؟» میگه: «آره! کی بریم استراحت؟» به ساعت گوشیم نگاه میکنم: «چهار.» خوشحال برمیگرده سر جاش. منم میام مینویسمش و برمیگردم سر کارم.