خانه عناوین مطالب تماس با من

حرف‌هایی برای نگفتن

برای نوشتن!

حرف‌هایی برای نگفتن

برای نوشتن!

دسته‌ها

  • نامه به کودکی که زاده خواهدشد 1
  • سخنان گوهربار 1
  • این گونه که می‌گذرانیم 1
  • در باب جستن دانش 1

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • رزق تو بر تو ز تو عاشق‌تر است
  • گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
  • گنجشکک اشی‌مشی من...
  • [ بدون عنوان ]
  • در کف غصهٔ دوران
  • ریشه در هرجا کنی، باغی سراسر نور خواهد شد...*
  • به قلبت گوش کن
  • بازگشت غرورآمیز
  • پست موقت
  • نفس آخر

بایگانی

  • دی 1403 1
  • آذر 1403 1
  • شهریور 1402 1
  • مرداد 1402 1
  • تیر 1402 1
  • خرداد 1402 1
  • اردیبهشت 1402 3
  • آذر 1401 1
  • مهر 1401 2
  • شهریور 1401 3
  • مرداد 1401 1
  • خرداد 1401 3
  • فروردین 1401 2
  • اسفند 1400 1
  • مهر 1400 1
  • بهمن 1399 1
  • دی 1399 2
  • مهر 1399 1
  • شهریور 1399 2
  • مرداد 1399 1
  • تیر 1399 2
  • خرداد 1399 1
  • فروردین 1399 2
  • اسفند 1398 1
  • آذر 1398 2
  • آبان 1398 2
  • مهر 1398 4
  • شهریور 1398 12
  • مرداد 1398 2
  • تیر 1398 2
  • خرداد 1398 10
  • اردیبهشت 1398 7
  • فروردین 1398 9
  • اسفند 1397 2
  • بهمن 1397 3
  • دی 1397 5
  • آذر 1397 7
  • آبان 1397 9
  • مهر 1397 14
  • شهریور 1397 10
  • مرداد 1397 8
  • تیر 1397 8
  • خرداد 1397 15
  • اردیبهشت 1397 12
  • فروردین 1397 10
  • اسفند 1396 10
  • بهمن 1396 11
  • دی 1396 9
  • آذر 1396 6
  • آبان 1396 3
  • مهر 1396 3
  • شهریور 1396 6
  • مرداد 1396 1
  • خرداد 1396 2
  • اردیبهشت 1396 3
  • فروردین 1396 4
  • اسفند 1395 6
  • بهمن 1395 1
  • دی 1395 2
  • آذر 1395 3
  • آبان 1395 1
  • مهر 1395 3
  • شهریور 1395 3
  • تیر 1395 1

جستجو


آمار : 50228 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • رزق تو بر تو ز تو عاشق‌تر است دوشنبه 24 دی 1403 01:41
    بله، اون چیزی که باید نصیبت بشه، بالاخره نصیبت می‌شه. اون چیز برای من، حس خوب امشب بود. وقتی که فایل‌های نهایی رو فرستادم توی گروه. وقتی که پنجشنبه و جمعه رو با استادهام در باشگاه و دانشگاه شریف گذروندم، خندیدم و استرس گرفتم و قیمه و پسته و کرنبری و چای و دمنوش و پاستیل و هزار چیز بی‌ربط و خوشمزه ‌خوردیم و سؤال‌ها رو...
  • گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است پنج‌شنبه 1 آذر 1403 20:33
    از امشب می‌نویسم که چند ساعتیه رسیده‌م به روستای قلعهٔ نو خرقان، هرچی لباس داشته‌م روی هم پوشیده‌م و نشسته‌م روبه‌روی مقبرهٔ خرقانی. یاد تمام روزهای پاییزی سال ۹۷ می‌افتم که نوشته بر دریا رو می‌خوندم و نمی‌فهمیدم. امشب فهمیدم که مهمون بودن یعنی چی. بهترین سکوت و بهترین گریه و بهترین خنده رو تجربه کردم. نوشتن از امشب،...
  • گنجشکک اشی‌مشی من... دوشنبه 20 شهریور 1402 00:03
    ای نیکتا... ای نیکتای عزیزم، چقدر امشب سنگین قدم زدم از خونه‌تون تا مترو. بغض داشت خفه‌م می‌کرد که اون‌طوری یهویی پا شدم و رفتم. واقعاً این دیگه جدید بود، این حس که می‌دیدم چمدون‌هات وسط خونه‌ست و تو داری توشون حوله و کتاب و کیسۀ آب گرم می‌ذاری، برای من عین این بود که تک‌تک روزایی که با هم گذروندیم داشت جمع می‌شد، همۀ...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 25 مرداد 1402 12:45
    مبارزه رو به سطح دیگه‌ای ارتقا دادم که توی لونهٔ زنبور با بچه‌ها داستان فریدون و ضحاک می‌خونم که بتونم حرفامو بزنم، رسیدیم به «پدروارش از مادر اندرپذیر» می‌گم این «شین» چیه؟ می‌گه: «مهوش، پریوش...» می‌خندیم. با تعجب و بلند با لحن استادم می‌گم: «خانوووووم... پسوند شباهتش همون "وار"ـه. این به فریدون...
  • در کف غصهٔ دوران یکشنبه 25 تیر 1402 00:39
    استاد... استاد عزیزم... چرا نمی‌توانم از شما بنویسم؟ پیام‌ها را می‌خوانم و استوری‌ها را رد می‌کنم و یک جایی در عمق قلبم رفتنتان را باور نمی‌کنم که دستم نمی‌رود به نوشتن از بزرگی و بزرگواری‌تان. کاش فردا که همه جمع شدیم، از دور بیایید و لبهٔ کلاهتان را بدهید کمی بالاتر، لبخند کمرنگی بزنید و بگویید: «به‌به، علما، حضرات،...
  • ریشه در هرجا کنی، باغی سراسر نور خواهد شد...* سه‌شنبه 16 خرداد 1402 01:25
    سپیده زده و نزده، خودت را به مترو می‌رسانی که مسیر طولانی تا سفارت را طی کنی. وقتی می‌رسی، صفی طولانی را می‌بینی که پشت در انتظار می‌کشند. شاید هم نه. قرار است فردا بروی و معلوم می‌شود که باید چه کنی. یعنی می‌روی افغانستان؟ یعنی این خاک این‌قدر بر تو بی‌رحم بود، جانکم؟ تمام کودکی‌ات از جلوی چشم‌های من رد می‌شود، انگار...
  • به قلبت گوش کن شنبه 30 اردیبهشت 1402 12:52
    اعتماد می‌کنم به تو مثل بلبلی به عطرهای وحشی بهار مثل یک درخت سیب خوش‌قواره و قوی به برگ و بار مثل روح آدمی به تن مثل مادرم به من ای بهار، ای امید برگ و بار، ای شبیه خاک، دلپذیر، ای شبیه من، بی‌قرار و ناگزیر کی به چشم‌های کودکانه‌ام اعتماد می‌کنی؟ تقدیم به خودم، وقتی سال دیگه این یادداشت رو می‌بینم. خیلی دوست دارم...
  • بازگشت غرورآمیز شنبه 9 اردیبهشت 1402 22:32
    [حالا مثلاً پست‌های وبلاگ من با چهارتا بازدیدکننده می‌شه تهدید علیه کوفت و زهرمار، ولی باشه. من اینجا می‌نویسم و تو هم هرکاری خواستی بکن. البته که من هر روز کارایی می‌کنم که از عجز و لابه‌م اینجا خیلی باشکوه‌تر و مؤثرتره، پس غمم نیست اگه از این چیزا کمتر بنویسم.] از روزهایی که نبودم، اون دقایقی رو دوست داشتم که وسط...
  • پست موقت یکشنبه 3 اردیبهشت 1402 15:07
    بعد از صد سال اومدم اینجا و هیچ توضیحی هم نمی‌خوام بدم که کجا بودم. :))) ولی فعلاً فقط: «المپیادی» که زیر یکی از پست‌ها برام کامنت گذاشته بودی، خیلی دیر دیدم. ببخشید. برو جوابم رو بخون که اگه دوست داشتی بتونیم حرف بزنیم. فقط بدون استرس کشیدن من از چیزی نبود که مربوط به ادبیات باشه. ادبیات پناهه. ادبیات اگه استرس بده،...
  • نفس آخر سه‌شنبه 1 آذر 1401 20:51
    دلم داره برای مهاباد و جوانرود و پیرانشهر پاره‌پاره می‌شه. لحظه‌ای نیست که اشک تو چشمم نباشه. و البته این رو هم می‌دونم که اگه می‌خوام مفیدتر باشم، دیگه نباید اینجا زیاد بنویسم. ولی فقط اومدم بگم که دو ماه از سال تحصیلی گذشته و من هنوز پیگیر کتاب‌های درسی بچه‌های بازمانده از تحصیلم و اون چیزی که از پا درم می‌آره، اینه...
  • از عشق، از امید، از فردا نمی‌ترسی دوشنبه 25 مهر 1401 02:24
    بهش می‌گم: «بعضی رفتارا معناداره. بالا بری، پایین بیای، خودآگاه یا ناخودگاه طرف داره باهات حرف می‌زنه. یه منظوری هست پشت دو ثانیه دیرتر ول کردن دستی که سمتت دراز شده بوده برای خداحافظی؛ یه حرفی هست پس چای خریدن برای کسی که حتی فرصت اینو نداره که بشینه و اون چای رو با تو بخوره و سریع باید بره. الکی که آدم زنگ‌ نمی‌زنه...
  • برآی از کوه صبر، ای صبح امید شنبه 9 مهر 1401 23:45
    گفتن از اینکه امیدواریم تکراریه؟ تکراری باشه. مگه موقع بهار که از شاخه‌های خشکیده جوونه‌های سبز سر در می‌آرن کسی می‌گه چه تصویر تکراری خسته‌کننده‌ای؟ مگه وقتی بارون نم‌نم می‌زنه و شهر رو خنک می‌کنه کسی می‌گه بسه؟ مگه وقتی یه نوزاد دستش رو مشت می‌کنه دور انگشت مادرش یا تو روی پدرش شکرخنده می‌زنه کسی می‌گه چقدر مزخرف؟...
  • ناوه‌ت ئه بیته ره‌مز چهارشنبه 30 شهریور 1401 00:52
    - حالا یه باتومه دیگه. دور هم می‌خوریم. - گردن‌درد عصبی من هم برگشته. همهٔ دستم سر شده. - امروز اسمم رو توی فرم بانکی نوشتم مهسا امینی. آیا من به بزرگ‌ترین آرزوی زندگی‌م نزدیکم؟
  • به یاد بوی پرتقال روی بخاری کوچک توی اتاقت شنبه 26 شهریور 1401 01:26
    مامان زهرای من زندگی پربرکتی داشت، از هر نظری که فکر کنید. توی خیابون راه می‌رم و آشنا می‌بینم و بهم می‌گه وقتی باردار بوده، مامان زهرا همسایه که نه، از مادر بیشتر کمکش می‌کرده. توی فامیل می‌شینم و می‌شنوم چه ازخودگذشتگی‌هایی کرده برای برادرها و خواهرهاش. با اینکه سه سال از رفتنش می‌گذره، دفعهٔ اخیری که قرمه‌سبزی...
  • ای آنک غمگنی و سزاواری... شنبه 19 شهریور 1401 00:30
    وقت‌هایی که نمی‌تونم بنویسم، یعنی اون‌قدری گم شده‌ام که نشونی پناه همیشگی‌م، کلماتم، رو هم فراموش کرده‌ام. گم شدن با خودش هزارتا حس می‌آره: ترس و وحشت و اضطراب و تنهایی و غم، ولی گم شدن من از کلمات بهم عمیق‌ترین حس نیستی‌ای رو می‌ده که تا حالا تجربه کرده‌ام. انگار هیچ‌وقت وجود نداشته‌ام و ندارم و نخواهم داشت و این به...
  • آخرین کلمهٔ این یادداشت سه‌شنبه 25 مرداد 1401 01:51
    باورم نمی‌شه. این‌قدر همه‌چی زود گذشت که باورم نمی‌شه. سه‌تا چمدون و یه کوله گوشهٔ خونه‌ست و فردا این موقع فرودگاهیم. اجازه بدید که بگم: پشمام.
  • چون که خوردی، جرعه‌ای بر خاک ریز یکشنبه 22 خرداد 1401 01:54
    به سلامتی شاعران بی‌‌دیوان، به سلامتی زبان‌های هندواروپایی، به سلامتی شما، استاد عزیزم! پ.ن: واقعاً رفتن خاک هم اوردن و بر خاک هم ریختن که پند قدما رو زمین نمونه! پ.ن ۲: فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد/ که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
  • اندر سوگ ساندویچ ماکارونی متعلق به اوایل سدهٔ ششم سه‌شنبه 3 خرداد 1401 00:18
    ببخشیدا، ‌ولی من از اضطراب خوابم نمی‌بره. اضطراب چی؟ هیچی، چیز خاصی نیست. فقط کاشف به عمل اومد این نسخه‌ای که چهار ماهه داریم دنبال اصل و نسبش می‌گردیم و متنش رو تایپ می‌کنیم و کاتبش رو پیدا می‌کنیم، دوسه ساله پیش یکی از خفن‌ترین پژوهشگرای نسخه‌شناسیه و خیلی کاراش انجام شده. :)))))))))))) امروز بهش زنگ زدم که می‌شه...
  • شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل یکشنبه 1 خرداد 1401 01:19
    دریا دریا اضطرابم و ترس و باید هزار تصمیم ریز و درشت برای آینده‌م بگیرم و از همه مهم‌تر بفهمم از اینجا به بعد قراره «مسیر» باشه، نه «هدف» که نمی‌فهمم و در نتیجه دریای اضطراب دیگری بر دریاهای قبلی افزوده می‌شه و این چرخه مدام تکرار می‌شه؛ اما وسط این دریا یه تکه چوب‌هایی پیدا می‌کنم که دست می‌ندازم دورشون و برای چند...
  • کیانا، حب وطن گرچه حدیثی است صحیح... جمعه 19 فروردین 1401 01:36
    امروز یار نازنین با یه جعبه شیرینی تر از فرانسه (پراکندن قلب تا شعاع سه متری) اومد دم خونه‌مون. اسنپ گرفتیم و رفتیم عید دیدنیِ با تأخیر استاد عزیزمون. توی ماشین از سبز شدن درخت‌ها ذوق کردیم و توی کوچه اشتباهی زنگ مردم رو زدیم و خندیدیم. اونجا هم خیلی خوش گذشت، خیلی. بهترین مهمونی چند سال اخیر بود، اما آخرش که حرف رفتن...
  • نگاه چرخان شنبه 6 فروردین 1401 00:47
    همیشه وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم آنجا نشسته‌ای بر روی برگ‌ها و در درکه و باد می وزد و برف می بارد و من تنها نیستم هر روز از گل‌فروشی امیرآباد یک شاخه گل می‌خریدم، تنها یک شاخه _اما چه چشم‌هایی، هان! انگار یک جفت خرما_ و موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم، آنجا نشسته‌ای سیگار می‌کشم، می‌خندی هر...
  • خبر مهم و مشعوف‌کننده چهارشنبه 18 اسفند 1400 00:02
    من امشب حوالی هشت شب در کافهٔ محبوبم و میون آدم‌های خوب روزگارم صاحب عزیزترین کتاب زندگی‌م شدم: چاپ اول سنگر و قمقمه‌های خالی به انضمام ملکوت، ۱۳۴۹. چون این لحظه برام خیلی بزرگ بود، تکرار می‌کنم: چاپ اول سنگر و قمقمه‌های خالی به انضمام ملکوت، ۱۳۴۹. بدون ذره‌ای سانسور. انگار که بهرام صادقی عزیزم رو پیش چشم دارم. آه...
  • دگر‌عضوها را نماند قرار دوشنبه 5 مهر 1400 22:33
    منی که کمک کردن به دیگران انگیزۀ زندگی کردنه واسه‌م و سال‌هاست محور اصلی زندگی‌م رو همین قرار داده‌م، تشکر زیاد شنیده‌م و البته که هر بار قلبم مشعوف شده و حس خوبش هیچ‌وقت مکرر نشده برام؛ اما یه صحنه قراره تا ابد توی ذهنم ثبت بشه: مرد بلندقامت با پیراهن سرمه‌ای و ریش‌هایی که کمی از زیر ماسک بیرون زده، دستش رو به نشانۀ...
  • آفتاب آمد دلیل آفتاب چهارشنبه 1 بهمن 1399 21:10
    یه وقتایی که عشق به خونواده‌م و دوستام و کشورم توی دلم گرم می‌شه، از ذهنم می‌گذره که می‌مونم و همین‌جا زندگی می‌کنم. به بچه‌هایی که دوستشون دارم ادبیات درس می‌دم تا حقوق بخور و نمیری داشته باشم و پایان‌نامه‌م رو با استاد محبوبم برمی‌دارم و تا دههٔ بعدی زندگیم کنج اتاقم یا توی کتابخونه‌ها کارهایی رو پیش می‌برم که...
  • #PS752 پنج‌شنبه 18 دی 1399 02:38
    صبحگاهی سر خوناب جگر بگشایید ژالهٔ صبحدم از نرگس تر بگشایید گریه گر سوی مژه راه نیابد مژه را ره سوی گریه کزو نیست گذر بگشایید در این یک سال حتی یک لحظه فراموشم نشد. تا زنده‌ایم فراموش نمی‌کنیم. با احترام به همهٔ کسانی که همچنان دادخواهند و در جست‌وجوی حقیقت، به یاد همهٔ قربانیان جنایت سرنگون کردن هواپیمای اوکراینی، با...
  • 1+ 176 دوشنبه 15 دی 1399 00:04
    ممنون از روزهایی که تموم نمی‌شن. ممنون از نودوهشتی که ادامه داره، هی تموم نمی‌شه، هی تموم نمی‌شه. ولی اینو دیگه جدی دارم می‌گم. لطفاً لطفاً فردا که بیدار می‌شم یه روز جدید شروع نشه. من می‌خوام حتی در همین چهاردهم دی ماه نفرت‌انگیز بمونم، ولی نزدیک نشم به روزای بعد. واقعاً کشش این رو ندارم که این واقعیت که یک سال گذشته...
  • ای ساکن جان من جمعه 18 مهر 1399 00:38
    همیشه به بقیه می‌گفتم صدای شجریان برای من فقط «محبوب» نیست، بلکه «هویت‌بخش»ئه. من می‌تونم روزهای زندگی‌م رو باهاش تعریف بکنم و برای هر حسی او رو شریک و همدم بگیرم. امروز که خبر رو دیدم -لعنت به تلگرام که هروقت بازش می‌کنم دلم می‌ریزه- انتظار داشتم حس کنم با رفتن شجریان بزرگ، در یک لحظه یکی دیگه از کهن‌ترین -به قدمت...
  • نشانی گیرنده: بهشت (۲) چهارشنبه 26 شهریور 1399 01:42
  • مرده می‌برن کوچه به کوچه... یکشنبه 23 شهریور 1399 02:28
    می‌کشید. بی‌مهابا می‌کشید. «جماعت، من دیگه حوصله ندارم/ به خوب امید و از بد...» چرا، از شما تا قیام قیامت گله دارم. ما آه می‌کشیم و اون خون می‌جوشه. هرچقدر که پاکش کنید، پنهانش کنید، شما بدبختید و هر ذی‌شعوری اینو می‌دونه. شما بی‌شرفید. هرکسی نمی‌بینه شما جنایت‌کارید و طرفداری‌تون رو می‌کنه به اندازهٔ نفر به نفر صدر...
  • و روشن دار چشم را پنج‌شنبه 16 مرداد 1399 03:07
    دیدمش، بعد از صد و شصت و هزار روز فراق، به معنای واقعی کلمه. سر از فخر بر آسمان می‌سایم. بالاخره بالاخره بالاخره می‌تونم با دل آروم بخوابم و روحی که خوشبختی رو نزدیک خودش لمس کرده. آخیش!
  • 267
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 9