-
شکستگی
جمعه 13 مهر 1397 19:49
بعد از چند ساعت تلگرامو باز کردم، دیدم تو کانالش نوشته: «دلم میخواهد داستانی بنویسم که در آن هیچ پدری غروب جمعه نمیرود...» و چه عجیب که دقیقاً غروب جمعه، از جلوی چشمای من، عین همین داستان گذشت.
-
رزق معلوم: ویرایش
چهارشنبه 11 مهر 1397 00:59
این جوری بودم که درسته اینا کارشون خیلی درسته ولی تو هم پررو باش و رزومه بفرست و در کمال ناباوری، جواب دادند و نمونههایی فرستادند تا بر اساس اصول نگارش و دستور خطشون ویرایش کنم و باز بفرستم براشون. خیلی سخته واقعاً. تا جایی که تونستهاند تلاش کردهاند همه چیزو بپیچونند تا ببینند من چی کار میکنم. حتی میخواستند...
-
دونقطه پرانتزبسته
سهشنبه 10 مهر 1397 11:22
به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک؟ به درک!
-
به شادمانی از ورتا تا انقلاب
شنبه 7 مهر 1397 21:56
از وقتی سوار تاکسیهای امیرآباد شدم تا چند دقیقه پیش که مسواک زدم، دارم فکر میکنم که خدایا، مگه میشه چیزی قشنگتر از برق درخشان چشمهاش وجود داشتهباشه وقتی با شور و هیجان تعریف میکنه از چیزی که عاشقشه؟ یا مثلاً اون جوری که صداش یهو میره بالا و من با دست اشاره میکنم که آرومتر و ته دلم اعتراف میکنم که منم...
-
عادت میکنیم
جمعه 6 مهر 1397 10:02
-
زندگی کردن رؤیاها
سهشنبه 3 مهر 1397 21:24
پریشب دوست داشتم سرمو بکوبم به دیوار؛ دیشب دوست داشتم دیوارو رو انگشتام بچرخونم و بکوبم تو سرم؛ یک شب با ناراحتی خوابیدم و یک شب اون قدر ذوق داشتم که خواب بیداری روزم رو دیدم. و واقعاً آدم فکر میکنه که میتونه از ساعت بعد زندگیش اطّلاعی داشتهباشه؟ دانشجو شدهم. آدم خوشش میاد تکرار کنه این کلمه رو. دانشجو. تو...
-
چند هزار سال باید بگذرد؟
پنجشنبه 29 شهریور 1397 15:18
(۱) بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید در این عشق چو مردید همه روح پذیرید بمیرید بمیرید از این مرگ نترسید کزین خاک برآیید سماوات بگیرید - مولانا [حتماً شبیه همین را میخواندهاند در گودی صحرای کربلا.] (۲) «إن لم یکن لکم دین و أنتم لا تخافون المعاد فکونوا احراراً فی دنیاکم.» «اگر دین ندارید و از آخرت نمیهراسید، لااقل در...
-
تازه داشتیم گرم میشدیم که.
دوشنبه 26 شهریور 1397 23:19
صبح رفتم دنبال کارای ثبتنام دانشگاه. نامهی باشگاه رو بردم دبیرخونه در واقع. فردا تهران نیستم ولی یه زنگی میزنم. ثبتناممو هفتهی بعد انجام میدم که سر هر کدوم از کلاسا که خواستم برم بشینم؛ یعنی دقیقاً استادهای موازی مجد. امیدوارم اون قدر خوششانس باشم که مجبور نشم درسی رو باهاش بردارم وگرنه اسمش این جا رو زیاد...
-
قلب یک انسان معمولی چند گیگابایت ظرفیت دارد؟
سهشنبه 20 شهریور 1397 23:44
تکّههای خوشحالیم رو جمع میکنم و میذارم رو یه کفّهی ترازو و غمهای پارهپارهم رو جمع میکنم و میذارم رو کفّهی دیگه. برابر میایستند؛ دقیقاً برابر. کاش یک نفر پیدا میشد و ریزهی کاهی شادی یا غم میذاشت روی احساساتم تا حداقل یکیشون سنگینی کنه. خنثیام و هیچ وقت نبودهام. امشب قلبم فقط برای یک نفر تپیدن گرفت. که...
-
و این خنکی شبهای آخرای تابستون
دوشنبه 19 شهریور 1397 00:30
اگر راستشو بخواید -و حتی اگه نخواید- دو هفتهس که هی در برگههای مختلف برنامهی ترم دانشگاهمو مینویسم و این که کی خالیم و چه جوری میتونم عربی و فرانسهمو ادامه بدم و آه چقدر زشت و بیریخته ترمیکی بودن! یعنی تحقیقها کردهم و همین الآن پیش پاتون فهمیدم دو راه از سه راهی که داشتم، عملاً نشدنیه و امید من الآن به خداست...
-
سیمرغی خاموش در نگاه اوست
شنبه 17 شهریور 1397 01:36
اصولاً پایانها برام خوشایند نیستند. بیشتر به از دست دادن میمونن تا به پشت سر گذاشتن و این شاید غریب باشه امّا در چند مورد بهم ثابت شده که از گذروندن زمان و وقف کردن انرژی در یک زمینه خیلی مهم یا برای یک هدف بزرگ بیشتر لذّت میبرم تا از رسیدن به اون نقطهی پایانی. شاید به همین دلیل باشه که جشن فارغالتحصیلی امروز...
-
نیا، حرفی ندارم که با تو بگویم.
شنبه 10 شهریور 1397 19:31
و ناگاه از فکرم گذشت برای چی سهراب به مخاطبش میگه: «بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است»؟ چرا آدمیزاد باید بخواد که یک نفر بنشینه کنارش و بعد براش تعریف کنه که چقدر تنهاست؟ تناقض داره. توش یک جور برهمزدن عامدانهی آرامش درونی احساس میکنم و از خودم میپرسم سهراب آدمیه که از تنهایی بزرگش دلخسته بشه؟ من...
-
این به اون در
جمعه 9 شهریور 1397 19:49
وجود یک عدد کراشزننده در جمع روی آدم، اعصابخردی زیاد داره ولی خب خوبیش اینه که وقتی منوپولی بازی میکنیم، بعضی وقتا از من اجارهی زمیناشو نمیگیره یا توی مزایده یه کاری میکنه من سود کنم. خیلیم خوب! از وجود شما متشکریم برادر.
-
هوم سوییت هوم!
پنجشنبه 8 شهریور 1397 17:52
وقتی رسیدم خونه، بهجای چرت زدن روی تخت یا خوردن صبحانهای کاملتر از اون چه توی راه خوردهبودم، ساکمو ریختم بیرون، لباسامو ریختم توی ماشین، هر چه وسیله روی زمین اتاقم بود، ریختم روی تخت و کلّ خونه رو جاروبرقی زدم. بعدش تی کشیدم و گردگیری کردم و ظرفها رو شستم و برگشتم تو اتاق تا مرتّب کنم همه چیز رو. خسته بودم....
-
علم بهتر است یا باقلوا؟
سهشنبه 6 شهریور 1397 17:41
یه دختره الآن داره با مقنعهی گشاد و لیوان چای میچرخه توی راهروهای دانشکدهی علوم پایهی دانشگاه بینالمللی قزوین و با لبخند برای همهی غرفهدارها سر تکون میده و دنبال شیرینی میگرده که با چایش بخوره. در جواب مرد چشمآبی جلوی پوستر دم در که میپرسه: «سرکار خانم شما نظرتون چیه دربارهی این آزمایش؟»، از این که تمام...
-
هیچ کس، هیچ کس این جا به تو مانند نشد
شنبه 3 شهریور 1397 01:13
اونقدری باهام راحته که میگه میخوام بیام خونهتون. موهامو دوتایی میبافم و گوشواره میندازم. وقتی میاد به کاغذدیواریا نگاه میکنه و قفسههای کتابخونهمو میشماره و پردهها رو میکشه کنار. ناهار فیله سوخاری درست میکنیم با سالاد ولی یه پیاله ماست براش میریزم چون میدونم دوست داره. سر ناهار ازش قول میگیرم پول...
-
هجوم سازمانیافته و آگاهانه به زبان هر روز
دوشنبه 29 مرداد 1397 16:44
بر خلاف عادت، خشک شدن دستهام روی کیبورد گوشی/لپتاپ در این روزها، از خروارها بیحوصلگی و تنگدلی نبوده. بله، تنبلی. تنبلی همون غول نرم ولی بیشاخودمیه که باعث میشه من ثبت یک عالمه حس و تجربهی زیبا رو از خودم دریغ کنم. تنبیه خوبی به نظر میاد برام که خب تکرارش نه. بعد الآن هم مثلاً بخوام بگم که هفتهی پیش مهمونی...
-
آن گاه خورشید سرد شد و برکت از زمینها رفت
جمعه 19 مرداد 1397 00:28
امروز هفتادوسومین سالگرد حملهی اتمی آمریکا به ناکازاکی ژاپن بود. و پریروز هم هیروشیما. یادمه اوّلین باری که سر کلاس تاریخ اینو شنیدم، درست نمیدونستم بمب اتمی چیه. وقتی برگشتم خونه، به مامانم زنگ زدم و پرسیدم بمب اتمی چه فرقی با بمب غیراتمی داره و اون در این حد بهم گفت که اتم اورانیم رو از حالت طبیعیش خارج میکنن و...
-
آه ای سپیدی بههمدوختهشده
چهارشنبه 17 مرداد 1397 18:55
ببینید کی رفته کلاس خیاطی و اولین بلوزی که دوخته سرشونههاش یکم کوچیکه و یقهش هنوز بهش وصل نشده و تو یه آستینش کشه و اون یکی پاکتیه؟ من من من من! ولی سه ساعته وایسادم جلوی آینه و حاضر نیستم درش بیارم. دارم از ذوق میمیرم. وه!
-
صدای حرکت انگشتها روی کیبورد رنگیرنگی
دوشنبه 15 مرداد 1397 23:36
دیشب واقعاً افتضاح بود. و از اون جایی که هیچی نداشتم برای آروم شدن، عین بدبختا تلگرامو بالاپایین میکردم و گروههای بهتهلیسترفته رو میگشتم و در نهایت ویسهای درس دادن شهریار رو گذاشتم که کلاً حواسم پرت شه و همه چی یادم بره. و آخرین کلمههایی که میشنیدم الیوت و هایدگر و مرثیه برای فروغ و «حوصلهی نور» و اینها...
-
تشبیه مرکّب
شنبه 13 مرداد 1397 18:16
این که جاناتان کالر یه کتاب بنویسه دربارهی فردینان دوسوسور، مثل این میمونه که یه منبع نامتناهی از پاستیل با طعمهای مختلف از خوشمزگی پرپنیرترین پیتزای پپرونی دنیا حرف بزنه.
-
تکرار غریبانهی روزهایت چگونه گذشت؟
یکشنبه 7 مرداد 1397 21:26
«از وقتی آنه شرلی خوندم، یاد گرفتم هیچ وقت از ته ته قلبم چیزی رو نخوام... انتظارشو با همهی وجودم نکشم چون اگه یه وقتی یه اتفاقی بیفته که نشه یا به دست نیارمش، ضربهش خیلی کشندهتره. همون بهتر که از اوّل قول بیخود به خودم ندم...» موافقم.
-
ما شروع میکنیم و تمام میشویم و آسمان ابدی است
شنبه 6 مرداد 1397 00:22
ماه، اثر انگشت توست وقتی به آسمان اشاره میکنی. * از تجربهی رصدی که داشتم، یه حس خیلی قوی یادمه. نصفشب بود که روی زیرانداز دراز کشیدهبودم و صدای آدمهایی رو که حرف میزدند و برای هم توضیح میدادند، از دور میشنیدم. و فکر میکردم. اون شب واقعاً مبهوت شدهبودم. حس میکردم آدم چقدر کوچیکه. کوچیکه و تنها. و آسمون بالای...
-
مباش غرّه که بازیت میدهد عیّار
پنجشنبه 4 مرداد 1397 11:35
از خیلیا شنیدهم که آدما فقط بهخاطر کمبود اعتمادبهنفس یا مضطرب شدن نیست که یه کار عملی رو خوب درنمیارن؛ گاهی بهخاطر اینه که تا یه مقدار خوبی از اون کار رو مطابق با ایدهآلهاشون و حتی با تأیید سفت و محکم از بقیه جلو میبرن و به یه نقطهای میرسن که برای خودشون دست میزنن و سوت میکشن و قربونصدقهی خودشون میرن....
-
روزهای هندوانهای
یکشنبه 31 تیر 1397 20:14
از روزهایی که صبحشون نگرانم و یه عالمه کار دارم و دلم میخواد دکمهی پاور آفی میداشتم تا میفشردمش و میرفتم زیر پتو، بدم میاد. در اون لحظهی شروع بدم میاد. ولی تجربه ثابت کرده که آخر روز همهی کارهام به بهترین شکل انجام شده و حتی اتفاقای خوبی هم افتاده و معمولاً فقط مقداری خستگی جسمانی میمونه که از اون جایی که...
-
خردهمعجزات یک معجزهی بزرگ
دوشنبه 25 تیر 1397 21:28
چهار ساعت پیش که تو دستشویی کتابخونه آب میپاشیدم به صورتم و به آینه نگاه میکردم، دو جفت چشم خستهی بیحال میدیدم که هر لحظه ممکن بود اشک در غمشون پردهدر شه. و چهار دقیقه پیش که به صورتم آب زدم و سرمو بلند کردم، همون دو تا جفت چشم خسته و قرمزو دیدم امّا طبیعی، خندون، خوشحال. اسمش رو چی بذاریم؟ معجزهی مست کردن...
-
از این عکس تکراری بیرون بیا
جمعه 22 تیر 1397 23:06
بابایی... چقدر پر میکشه دلم برات.
-
Votre «Kiana :)» va me manquer
یکشنبه 17 تیر 1397 21:21
الآن روی فرش کوچولوی اتاق جدیدم نشستم و پنجره بازه و هوا واقعاً خنکه. برای اوّلین بار، تنهام این جا. بعد از یک عالمه روز شلوغ و پرسروصدای اسبابکشی، این سکوت خیلی خوشایند و آرامشبخشه برام. فاینال فرانسهمو دادم امروز. کومسی کومسا. ولی در مجموع کلاس از چیزی که فکر میکردم، بهتر بود؛ متدش، سطح علمیش، معلّمش و بچهها....
-
دست منه بر دلم
چهارشنبه 13 تیر 1397 20:17
کی بود میگفت همایون شجریان اگه تو میکروفون فوت بکنه هم به نظر ما قشنگترین آواز دنیاست و قبولش داریم؟ خب، من از همین جا دستمو بهنشانهی بیعت باهاش دراز میکنم.
-
اسبابها را بکشید
سهشنبه 12 تیر 1397 00:29
امشب آخرین شبیه که زیر این سقفم و توی این اتاق میخوابم. بالأخره روز موعود فرارسید و فردا صبح میریم از این جا. احساسم نسبت به این جابهجایی ترکیبیه از خوشحالی و ناراحتی و هر دو طبیعی به نظر میرسن. من ذوق چیدن کتابخونههای جدیدم رو دارم؛ ذوق آشپزخونهی بزرگتر رو و حتی خوشحالم که یه حیاط خیلی خوب و سبز در...