دلتنگ مینویسم و بدون درنگ. مینویسم که امشب نور ماه کامل و درخشان اتاقمو روشن کرده و مینویسم که بهم گفتی: «برو از پنجرهت برای ماه دست تکون بده که منم ببینمت.» دلتنگی غریبه عزیزدلم. درست وقتی که داریم میگیم و میخندیم حسش میکنم، وقتی شببهخیر گفتهایم و میخوایم بخوابیم تا فردا زود پا شیم و به کارمون برسیم، توی تختم غلت میزنم و به تو فکر میکنم و به اون شبهایی که ماه رو نشونت میدادم و دلتنگ میشم. حسی که تو عمق وجودمه فقط دلتنگیه. چند روز و شب گذشته؟ من فکر نمیکردم یه هفته هم دور از تو دووم بیارم. ولی میدونی چرا هنوز خسته و تکیده نشدهم؟ چون امید دارم که این روزای سخت تموم میشه. چون «عشقی که امید وصلت نداشته باشه همسایهٔ دیواربهدیوار مرگه». ولی دلم تنگه. نمیتونم و نمیخوام جلوشو بگیرم. خوشایند نیست، اما اذیتمم نمیکنه. نمیخوام بگم عادت کردهم، چون دردی نیست که بهش عادت کنم و از سر بگذرونمش؛ بیشتر درختیه که دارم سختی میکشم تا پرورشش بدم که بزرگ شه و قد بکشه و وقتی قوی شد بشینیم زیر سایهش و بخندیم و زردآلو بخوریم. و تو هم تو این سختی کنارمی و به اندازهٔ من رنج میبری. برام نوشتی: «ناف این ایامو قابلهٔ مقدر روز و شب گویا با دلتنگی بریده و دلتنگی» آره نازنینم، ولی تو کی هستی که حتی دلتنگی کردن برات هم زیباست؟