امان از آدمهایی که هیچ دانش چشمگیری در زمینهی بحث ندارند امّا چنان با قاطعیّت حرف میزنند و سرشان را بالا میگیرند و میخواهند با نگاه تیزشان به صورتت چنگ بیندازند که دلت میخواهد خفهشان کنی.
هیچ وقت قدر این روزها، این قدر تلخ نبودهام. تنها دلخوشیم این است که قطعاً یک روز در آیندهی زیبای من وجود دارد که میتوانم با خیال راحت کیلومترها از این آدمها فاصله بگیرم چون دیگر کمتر و خیلی کمتر میبینمشان. خودم به روی خودم بیاورم که با نمونههای به مراتب بدخیمتری روبرو خواهمشد. خوب، این هم از ضددلخوشیم! پس دلخوشی...؟
دلخوشی پیام پریروز آزاده است: «حاصل عمر، اون مدال وامونده رو بگیر بیار می خوام برات کلاس شاهنامه بذارم...» کاش بداند تصوّرش هم دلم را به قیلیویلی میاندازد از شادی؛ هر چند مدالی به من ندهند.
نه درست و حسابی میدونم چی شده؛ نه میدونم قراره چی بشه. نه بهم خوش میگذره و راحتم؛ نه دارم عذاب میکشم و اضطراب تو جونمه.
حتی مطمئن نیستم اسم کاری که دارم انجام میدم، «انتظار کشیدن» باشه.