عکسی به جام ما افتد...

یکی دیگه از انواع بیماری‌هایی که مربوط به اعصاب و روان می‌شن و سال‌هاست در من ریشه دارن، فوبیای عکس پرسنلی گرفتنه. من که هیچ وقت نمی‌بخشم کسی رو که باعث شد انقدر مضطرب باشم جلوی دوربین عکاسی همیشه؛ با اون همه اعتمادبه‌نفسم. هر چند اون هیچ وقت این کلمات رو نمی‌خونه. وحشتناکه ولی خب... مبارزه‌ی تقریباً موفّقیّت‌آمیزی داشتم امروز در عکّاسی دنیز.

کارت‌هامون رو دادن. نزدیکای خونه‌ی مامان زهرا م. خوبه که با منطقه غریبی نمی‌کنم. همین از استرسم کم می‌کنه. 

و در آخر، به هر چه که یاد کنید سوگند می‌خورم که آدم‌ها رو بااااید تو روزهای سخت و پر از مشغله شناخت. خود رو هم. 

شب‌های روشن

توی این چند روز، دومین باریه که ساعت‌ها تنهام با خودم. بلند می‌خونم، می‌خندم، هر جای خونه دلم بخواد می‌شینم، هات چاکلت می‌خورم و باز بلند می‌خونم. رفتن عروسی؛ انقدر اصرار کردن  و نرفتم که از خودم راضیم. یه دلیل دیگه‌ی رضایتم هم اینه که چند روزه دقیق و کامل به برنامه‌م عمل می‌کنم. احساس می‌کنم ذهنم نظم نوینی پیدا کرده و بسیار حواسش هست به همه چی. جالبه؛ من مشوّش‌الفکر بی‌برنامه‌ی خواب‌آلود. عشق چه کارها که با آدم نمی‌کنه!

برای حسن ختام بیتی گوگولی از ویس و رامینی که دوست می‌دارم:

تو را چون جان هزاران گونه معنی است

مرا تو جانی و جان را بدل نیست

عملت چیست که فردوس برین می‌خواهی؟

اگه دین رو کسایی دارن که نصفه‌شب پا می‌شن نماز می‌خونن و یک ساعت تعقیبات نماز ظهرشون طول می‌کشه و هر هفته قرآن ختم می‌کنن  و ده تا حدیث و روایت در باب سه بار روزه‌ی مستحبی گرفتن در ماه از برن ولی هر روز پی قضاوت کردن رفتار این و اونن و بدتر... مثل آب خوردن با گفتار و رفتارشون دل‌ها می‌شکنن، می‌خوام به این صورت یه برچسب بزنم رو پیشونیم: «من اهل دین نیستم.» 


ابرها در چشمم...

دیروز تموم شد اردوی نوروزیمون. هشت روز که صبح پا می‌شدم و لبخند می‌زدم و شب می‌اومدم و لبخند می‌زدم و ... . 

دوازده دقیقه به نه بود. وسایلم رو جمع کردم. عین این فیلما، در رو باز کردم و برگشتم کلاس رو نگاه کردم. همه چی از جلوی چشمام رد شد و همون لحظه دلم، به معنای واقعی کلمه، گرفت. چراغ رو خاموش کردم و اومدم بیرون.

دلم گرفته...