از صبح تا همین الآن در سه نقطهی دور از هم در سطح شهر، با شونزده هیوده تا فنچ گوگولی و مشتاق و خوشخنده سروکله داشتم میزدم. یه ساعت نشستم سر کلاس خوشدل و چقدر خوش گذشت! و بودنم به طرز عجیبی بچهها رو خوشحال میکنه. ناهار نصفهونیمهم رو تو مترو خوردم ولی عصر با آدم مجهولی که الآن میشناسمش و به نظرم دوستداشتنیه، چایی زدم با شکلاتهای خوشمزه و الآن اومدم که لباس عوض کنم و برم یه حراجی کتاب و احتمالاً شب رو پیش مامان زهرا بمونم. تازه ده دقیقه هم دیر رسیدم اون مدرسه ولی تمرین کردم که بهم نریزم و هی خودمو سرزنش نکنم که خب زودتر اسنپ میزدی و اینا؛ در کمال آرامش تو ماشین موهامو مرتب کردم و از خودم عکس گرفتم. خیلی عجیب بود برا خودمم حتی ولی خوشحالم.
برای شیش تا از فنچا امشب باید برنامه بدم. حالا بشینم برا خودمم برنامه بریزم، همچین راه دوری نمیره. لازم دیگه داره میشه واقعاً.
حس خوب مفید و کمککننده بودن! بهبه!
عیدگاه رو دوست دارم چون محکمه. حرف حساب میزنه بدون لفافه و استعاره. خیلی رک در جواب فلانی برمیگرده میگه: «شما نقد نکن؛ اوّل ببین شعرو میفهمی؟!» یا خسته تو چشمای فلانی نگاه میکنه و میگه: «تو سر کلاس من به بقیه میگی نظر ندن؟ پاشو برو بیرون.» همین قدر ساده و کوتاه. و مهربونه. وقتی همون فلانی کیفش رو برمیداره و تا جلوی کلاس میاد، میگه: «همین جا بشین. من تا حالا کسی رو بیرون نکردهم. حواستو جمع کن.» همهی اینها به کنار، امروز انقدر جلوی همه تشویقم کرد که کاملاً حس میکردم الآنه که آب شم، برم تو زمین؛ همون عیدگاهی که تقریباً از هیچ کس تعریف نمیکنه. یه خوانش پیشنهاد دادم از یه بیت که معنای غیرمنطقیشو درست میکرد و بسیار خوشش اومد. خجالتزدهمون کرد دیگه.
الآن شاید بهخاطر خستگی نمیتونم منظورمو دقیق برسونم. شخصیت عیدگاه واقعاً مناسبه و خیلی چیزا رو میشه یاد گرفت از خودش، فارغ از سواد ادبیش. بعداً سعی میکنم بیشتر بنویسم.
دوست دارید چهل روز مشکی بپوشید؟ بپوشید. سرخابی بپوشید اصلاً. من طرفدار آزادی پوششم، فقط به بقیه رحم کنید و اون یه دونه پیرهنی رو که دارید، شب بشورید و صبح اتو کنید، از ادکلن استفاده کنید و تمیز باشید که آدم تو تاکسی میشینه بغلتون، بوی عرق مونده پرزهای بویایی بینیش رو نسوزونه. والا که این جوری مراد طریقتتونم راضی نیست. و به نظرم این نکته دربارهی چادر خانمها هم قویاً صدق میکنه. چرا در برابر رعایت بهداشت اجتماعی مقاومت میکنن بعضیا خب؟
«... توانش رو داری، شکّی در اون نیست. فقط باید خیلی مغرورتر و کلّهخرتر از چیزی باشی که هستی. خیلی کلّهخرتر از این که «واقعیّت» رو بپذیری و خیلی مغرورتر از این که کسی رهبریت کنه. توی مستقلّ مغرور کلّهخر بهترین نوع توست. و البته آدم کلّهخر، از نظر من، از مشورت هم استفاده میکنه، ولی اینقدر دیوارهاش فولادین هست که فقط و فقط منطق صرفی از نوع فولاد بتونه بهش وارد بشه...»
که وقتی میترسم، باهام حرف بزنه تا قوّت قلب بگیرم و تو تاریکی سرگردون نشم. به کسی که تو رو اورد تو زندگیم، مدیونم واقعاً.
بس که دلم تنگ شدهبود برای همه چیز، پناه بردم به جایی که تقریباً هیچ چیزیشو نمیشناختم جز یک پرستو. زیرج بودن و بعد پایش سلامت رفتم یه ساندویچ گرفتم و پیششون خوردم. جواد بهزور بندری به خوردم میداد و مریم در حالی که رل سیگارشو میپیچید، ازم دربارهی انجمن اسلامی میپرسید. رفتم سر کلاس ارتباطاتشون نشستم و چه خوب بود! هر چند تقریباً چیزی نگفت که بلد نبودهباشم. جوشون زیبا بود، مثل آدم، دوستداشتنی، مهربون... همین که همه به هم میگفتن «عزیزم» و هیچ کس هیچ فکر بچگانهای نمیکرد، به نظرم سطح خوبی از شعوره که تو دانشکدههای دیگه نیست.
بعدش نشستیم پشت ساختمون و حرف زدیم. از تئاترهای تجربی، از یاکوبسن و هرمس و کارهای دانشجویی و دستیاری کارگردان. و بعد بحث رابطه شد، رابطهی آدما باهم. هنا تو نیمساعت هفت نخ سیگار کشید و تعریف کرد که چه جوری دوستپسر قبلیشو دستبهسر کرده و الآن با باریستای کافهای دوسته که توش کار میکنه. و زهرا میگفت که آدما تو رابطه نباید هیچ انتظاری از هم داشتهباشن و بفهمن اومدن که برن. و من ساکت بودم. با خودم فکر میکردم چرا این جوری فکر نمیکنم. و بدتر این که از خودم میپرسیدم چه جوری فکر میکنم. و بدتر از بدتر این که آیا جوری که فکر میکنم، زندگی میکنم؟ رابطهها دقیقاً همون چیزهایی هستن که نشون میدن چه سبک زندگیای داریم.
بوی سیگار گرفتهم.