فرشتهای در زندگیم وجود داره که شبا برام لالاییهای قشنگ میفرسته. امشب لالایی کویر فرستاد و گفت: «چشاتو ببند تصور کن زیر آسمون پرستارهی کویری».
کمی آهستهتر زیبا.
اومدم بشینم تو ایستگاه اتوبوس، تو همون حالت نیمهنشسته دیدم یکی وایساده اون طرف خیابون داره نگام میکنه. دویدم بغلش کردم و واخ که چقدر دلم براش تنگ شدهبود. ای مونای خوب روزهای کانون و تبادل کتاب و کافه سپیدوسیاه! واقعاً دیدن اتّفاقی کسی که دوستش داری و مدتیه ندیدیش تو خیابون، از زیباترین حسهای دنیاس. و اون ایستگاه تو خیابون خونهشونه و واقعاً همون لحظهها داشت از ذهنم میگذشت که آخی مونا! با همون لحن بامزه نفسنفسزنان بهم گفت که چقدر تند راه میرم و از جلوی سهند دنبالم بوده و انقدر بهم نزدیک شدهبوده که میتونسته بوی عطرمو تشخیص بده ولی باز مطمئن نبوده که خودمم یا چی. منم که هیچ نفهمیدم. بعد رفته اون ور خیابون که وقتی میشینم، نگام کنه. خیلی خندهداره بابا. خیلی خوب بود. ذوق ذوق!
من همونم که دنبال بهانه میگردم که به خودم بگم حالم خوب نیست و بعد از خودم میپرسم خب حالا چی کار کنیم؟! آهااا بریم رواننویس بخریم حالمون خوب شه! و در نتیجه جامدادی لاغری که خریدهبودم برای دانشگاه تا دیگه کیفهای گنده و سنگین پر از لوازالتحریر رو با خودم نبرم، دیگه جا نداره. توش پر شده از ماحصل روزهایی که واقعاً یا مثلاً حالم خوب نبوده! خب ایرادش چیه؟ بهجاش حداقل آدم درشو باز میکنه ده تا رنگ میبینه، خوشحال میشه.
دیشب یه ویدیو گرفتم تو پارک ساعی و با لبخندهای گلوگشاد و چشمایی که برق میزدن، توضیح دادم که چرا چهاردهم مهر روز بهغایت قشنگی بود. صد افسوس که شرایط اجازه نمیده وگرنه همین جا آپلودش میکردم که همگی فیض ببریم. ولی خب من که نمیتونم ننویسم این چیزا رو.
دیروز اولین بارون پاییز بارید. خیلی هم ملایم و طولانی و من پیاده رفتم تا دانشکدهی تربیت بدنی و توی دانشکده چرخیدم و هوا خوردم. اون جا واقعاً سرسبز و خوشگله. بعد در حالی که سوییشرت موردعلاقهمو به خودم میپیچیدم، سوار سرویس دانشگاه شدم و از پشت شیشههای بارونخوردهی عینکم به خیابون خیس نکاه میکردم و آهنگای خوب گوش میدادم. واقعاً حال قشنگی بود. خیلی احساساتی شدهبودم اصلاً! حس میکردم همه رو دوست دارم! بعدش سر بوستان
---------
تا این جاشو صبح توی تاکسی نوشتم ولی وقتی پیاده شدم، پا تند کردم تا کلاس عربی و بعدشم هیچ وقت نشد که ادامهش بدم. اینه که الآن برگشتم. میخواستم بگم سر بوستان یه عالمه ذوق کردم و واقعاً نمیدونم چرا جواب سه چهار تا سؤال درستحسابی رو زیرلبی به نیکتا میگم ولی صدامو بلند نمیکنم. نمیدونم شاید چون دوست ندارم فکر کنن چون المپیادی بودم، حالا میخوام یه عالمه تفاخر کنم. ولی به هر صورت برای خودم خیل خوشاینده این جوری که میفهمم جوابو میدونستم حداقل.
ناهارهای سلف واقعاً دوستداشتنیه. این جوری که چندتایی میشینیم و سلفو میذاریم رو سرمون و ساجده یه عالمه نون میاره و نیکتا لقمه میگیره و من مثل یه فیل گرسنه یه عالمه برنج میخورم. خیلی خوبه اون یک ساعت. از این که کلاسای پرستو هیچ به برنامهم نمیخوره هم به خدا شکایت میکنم. بله. دیروز بعد ناهار دویدم رفتم یه هدیهی کوچولو خریدم. البته با خودم فکر کردهبودم که یه مدل دیگهشو بگیرم ولی خب تموم کردهبود. بعد هم دویدم تا دانشگاه و دم آسانسور وایسادهبودم که دیدم دکتر بشری رفت سمت پلهها و این جوری بودم که بیا! زودتر از منم میرسه حالا. منو دید و منم سر تکون دادم و لبخند زدم. بعد که رسیدم بالا، دیدم نشسته رو صندلیش و یه لبخندی زد که یعنی آره جوون! من زودتر رسیدم. برای آقا خوشدل که تعریف کردم، خندید و به سمت هر دومون چشقلبی پرتاب کرد.
و عصرش! خبرهای زیبا! یک عالمه! و واقعاً خوشحالکننده بود و اصلاً نگم. بلال و شکلات و کارآموزی و اولین حقوق و فلان. بهبه!
خوب بود کلاً. بسیااار راضی بودم و خرسند. بعد از اون روزهای کذایی.
الآن هم یه مقاله باید بخونم از دکتر یارشاطر (آیا مقالهی 150 صفحهای داریم؟ بهراستی خود کتابی مستقلی نیست؟) که خدایش بیامرزاد واقعاً. خیلی زیباست، ایرانیان در جهان پیش از اسلام. و یه گروه هم عضو شدم که دانشجوهای دانشگاه دارن فایل صوتی تولید میکنن از کتابا و جزوههای درسیای که صوتی نشدهن. این فایلها تنها ابزار آموزشیه برای کسایی که نابینان ولی خب در واقع اونا هم به اندازهی بقیه حق دارن که درس بخونن. و یه جاهایی دیگه نباید از سیستم آموزشی انتظار داشت و یه جورایی لازمه خودمون دست به دست هم بدیم برای کمک بهشون. و امشب برای یه متن اعلام آمادگی کردم، تاریخ فلسفهی اسلامی، بخش فلسفهی اشراق بعد از سهروردیش و جریانهای فکری مکتب اصفهان. تا فردا شب میخوان. امشب خود متنو میخونم و فردا هم ضبط میکنم. قصاید فرخیم هم مونده. عالی! عالی! ولی خوبه. دلم برای چنین حالی تنگ شدهبود!
عنوان رو صبح گذاشتم، وقتی داشتم این تصنیف رو گوش میدادم.
بعد از چند ساعت تلگرامو باز کردم، دیدم تو کانالش نوشته: «دلم میخواهد داستانی بنویسم که در آن هیچ پدری غروب جمعه نمیرود...» و چه عجیب که دقیقاً غروب جمعه، از جلوی چشمای من، عین همین داستان گذشت.
این جوری بودم که درسته اینا کارشون خیلی درسته ولی تو هم پررو باش و رزومه بفرست و در کمال ناباوری، جواب دادند و نمونههایی فرستادند تا بر اساس اصول نگارش و دستور خطشون ویرایش کنم و باز بفرستم براشون. خیلی سخته واقعاً. تا جایی که تونستهاند تلاش کردهاند همه چیزو بپیچونند تا ببینند من چی کار میکنم. حتی میخواستند ببینند به ترجمهی اصطلاحاتی که توی پاورقی به زبان اصلی اومده، توجّه میکنم یا نه که خب من رفتم و برای compositional structure واژهنامهی اصطلاحات زبانشناسی باز کردم و «ساختارهای ترکیبی» رو تغییر دادم به «ساختهای انباشتی». در این حد! و یه جاهایی رو واقعاً رد کردم تا فردا بهشون نگاه بندازم و عصری هم باید بفرستم براشون. و همین الآن سرمو از روی برگهها بلند کردم و دیدم داره یک میشه! فردا عربی دارم و دیگه باید برم بخوابم. فقط خواستم ابراز خوشحالی کنم برای خودم. چقدر خوبه که میتونم کارای کوچیک و بزرگ این جوری انجام بدم. کارای خوشحالکننده! چند ویراستاری کوچولو و یک ویراستاری بزرگ انجام دادهم ولی این خیلی جدیتره و قطعاً مهارتمو زیاد میکنه و سوادم رو هم چون زمینهی متنها، علوم انسانیه فقط؛ ادبیات و زبانشناسی، روانشناسی، علوم سیاسی و مانند اینها. واقعاً کمتر چیزی میتونست کیانای بیحوصلهی این روزا رو این جوری سر ذوق بیاره. چقدر کار دوستداشتنیایه آخه! هنر کلنجار رفتن با کلمهها برای زیبا و درست چیدنشون. هی با خودت بگی: «الآن میتونم این عبارتو یه جملهی جدا کنم...»، «قیدشو بیارم بعد مفعول.»، «چرا اینجا نقطهویرگول نذاشته؟!». اصلاً کارای تروتمیزو دوست دارم.
میشه ویراستار ترجمان شم؟ خیلی خوب میشهها.