لابد یکی از این شبایی که تا دیروقت پای لپتاپم، دلم اونقدر میگیره و تنگ میشه و کوچولو میشه که دیگه نمیتونم تحمل کنم. اونوقت یکی از این ویدیوهایی رو که گذاشتهم توی پیامهای ذخیرهشدهم، برات میفرستم، از اینایی که توش چشمای پر از اشکم برق میزنه و صدای جیرجیرک میاد و بعد تصویر میره روی ماهی که هنوز گرده و از پنجرهٔ اتاقم میدرخشه. یه روزی طاقتم طاق میشه و خدا اون روز رو نیاره، که لابد باز ناراحتت میکنم.
به نام خدای بخشایندهٔ مهربان
بدین بام که برآید
و بدین شب چون تاریک گردد
که نه بگذاشت تو را خدای تو و نه فراموش کرد
کار نشرو تحویل دادم؛ تستای آرایه رو فرستادم برای شاگرد؛ اتاقمو جمعوجور کردم؛ رفتم بنیاد ادبیات داستانی، مدخل اصلاحشده و نهایی رو هم فرستادم براشون، از مقدمات اولین سفر مأموریتی زندگیم پرسیدم؛ کتابایی رو که امانت دستم بود، پس دادم؛ موهامو کوتاه و ابروهامو مرتب کردم. حتی صداشم شنیدم.
همه بهم لبخند میزنن. آمادهٔ آمادهم.