ای نیکتا... ای نیکتای عزیزم، چقدر امشب سنگین قدم زدم از خونهتون تا مترو. بغض داشت خفهم میکرد که اونطوری یهویی پا شدم و رفتم. واقعاً این دیگه جدید بود، این حس که میدیدم چمدونهات وسط خونهست و تو داری توشون حوله و کتاب و کیسۀ آب گرم میذاری، برای من عین این بود که تکتک روزایی که با هم گذروندیم داشت جمع میشد، همۀ اون متروسواریها، توی سروکلۀ متنها زدن، از دست بقیه حرص خوردن، به ترک دیوار خندیدن، همهچی. انگار دارم همه رو از دست میدم. واقعاً که اینطوری نیست، من که تو رو از دست نمیدم، ولی واقعاً سوگوارم که قراره هزاران کیلومتر بینمون فاصله باشه، میترسم که خیس بشی، گوله بشی و من هیچکاری نتونم بکنم. دلم خیلی خیلی گرفته. با اعصاب خرد نشستهم پای کار، ولی حواسم پیش توئه که میدونم الان چقدر مضطربی. کاش هیچوقت زندگی اینقدر جدی و سخت نمیشد. امون از دست این معصومیت بیهودۀ ابلهانۀ من که نمیخواد قبول کنه داریم بزرگ میشیم. تو ولی همیشه گنجشکک منی، همون شکلی حساس و شکننده و ظریف و زیبا.
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان/ غلام همت آنم که این قدم دارد
ز سرّ غیب کس آگاه نیست، قصه مخوان/ کدام محرم دل ره در این حرم دارد؟
ورای حد تصورم... ورای حد تصورت...
مبارزه رو به سطح دیگهای ارتقا دادم که توی لونهٔ زنبور با بچهها داستان فریدون و ضحاک میخونم که بتونم حرفامو بزنم، رسیدیم به «پدروارش از مادر اندرپذیر» میگم این «شین» چیه؟ میگه: «مهوش، پریوش...» میخندیم. با تعجب و بلند با لحن استادم میگم: «خانوووووم... پسوند شباهتش همون "وار"ـه. این به فریدون برمیگرده.» میگم: «استادی داشتم که وقتی یه حرف پرتی میزدی، به شوخی دستت مینداخت و میگفت خانووووم خوبه اینو مقاله کنید.» باز میخندن. خودم هم میخندم، ولی از تعدد فعلهای ماضیای که به کار میبرم، قلبم میریزه. بهشون شاهنامه یاد میدم استاد... شما ولی نیستید که خودم ازتون یاد بگیرم. چقدر زود بود... چقدر حیف.
پ.ن: مدتیه خیلی خیلی حالم بده. و من اینطوریام که اینقدر نقاب خندهرو بودنم محکمه که بهراحتی کسی نمیفهمه؛ اما واقعاً هر صبح که چشم باز میکردم، آرزو میکردم نباشم. تنها چیزی که داره نجاتم میده، دیدن بچههاست. اگه یه روزی معلم نباشم، گمونم بمیرم.
استاد... استاد عزیزم... چرا نمیتوانم از شما بنویسم؟ پیامها را میخوانم و استوریها را رد میکنم و یک جایی در عمق قلبم رفتنتان را باور نمیکنم که دستم نمیرود به نوشتن از بزرگی و بزرگواریتان. کاش فردا که همه جمع شدیم، از دور بیایید و لبهٔ کلاهتان را بدهید کمی بالاتر، لبخند کمرنگی بزنید و بگویید: «بهبه، علما، حضرات، دوستان جمعن. میخواستیم ببینیم چقد خاطرخواه داریم.» بیایید که خاک شما را از ما نگیرد. بیایید که این وداع خیلی سخت است. کاش میشد... من نمیخواهم فردا را باور کنم.
سپیده زده و نزده، خودت را به مترو میرسانی که مسیر طولانی تا سفارت را طی کنی. وقتی میرسی، صفی طولانی را میبینی که پشت در انتظار میکشند. شاید هم نه. قرار است فردا بروی و معلوم میشود که باید چه کنی. یعنی میروی افغانستان؟ یعنی این خاک اینقدر بر تو بیرحم بود، جانکم؟ تمام کودکیات از جلوی چشمهای من رد میشود، انگار من زیسته باشمش. وقتهایی که در صف نان از تو جلو میزدند و اگر چیزی میگفتی، تحقیر میشنیدی؛ وقتهایی که با همصنفانت، مضطربانه درِ خانهٔ کوچکی را که درش درس میخواندید باز میکردی و یکییکی بیرون میرفتید که مبادا از فرمانداری بیایند و در مثلاً مدرسهتان را پلمپ کنند. بزرگتر شدی، آنقدر بزرگ که گرمای تنور را تاب میآوردی و بندهای کاغذ را در چاپخانه بالاوپایین میکردی. دانشگاه آمدی. آنقدر باهوش بودی که متوجه اشتباه اساتیدت سر کلاس میشدی و آنقدر متواضع بودی که بعد از کلاس میرفتی پیششان و به شیوهٔ سؤال مطلبت را منتقل میکردی. نتیجهاش شده پانوشتهای اساتیدت در مقالات و کتابهایشان که این تذکر از فلانی است. خوشبرخورد و صمیمی به همه کمک میکردی و من هم مستثنا نبودم. هزار و یک دلیل داشتم که عاشقت شوم و مجال بازگفت همهاش نیست، اما تو عاشقتری. تو برای خودمان هر کاری کردی. و الان... الان میخواهی خطر کنی. چه کسی دوست دارد جانش را بگیرد کف دستش؟ اما این خاک بر تو بیرحم بود، آنقدر بیرحم که دیگر از پس نگه داشتنت برنمیآیم. بیمروتی این روزگار و بیکفایتی این سردمداران که همه یکجور طالباند دارد بر قدرت منطق و نفوذ اشکهایم غلبه میکند. فردا اگر بگویی که رفتنی هستی... یعنی باید از سمت هرات بروی یا مرز نیمروز؟ هرات خوبیاش این است که امنتر است و شاید مسابقهٔ گودیپران بچهها را ببینی. بعد زمینی چقدر طول میکشد تا تیغ خورشید بر سر کوههای بامیان چشمهایت را تنگ کند و گرد پای بودا را سرمهٔ چشم کنی؟ بعدش میمانی و معلوم نیست چند روز. شاید بروی کابل و صبحها با صدای بنجارهفروشهایی که توی سرکها میچرخند بیدار شوی. شاید هم بروی بغلان که از کابل خیلی گرمتر است، ولی کاکایت را میبینی و شاید از خاطر مِیله از شهر خارج شدید. بعدش چه میشود؟ دلم مثل سیر و سرکه میجوشد و این «نمیدانم»ها دیوانهام میکند. کاش من هم میتوانستم باهات بیایم، شاید اینطوری کمتر کابوس میدیدی، اما خودت خوب میدانی نمیشود. طالب نمیگذارد. پس باید بروی و من هم باید تا ظهر که بهم خبر میدهی بروم کلاس یوگا و با شاگردم کلاس را بگذرانم و شاید زنگی به استادم بزنم که از قضا تو را خیلی دوست دارد و سر خودم را گرم کنم. بعدش معلوم میشود این ماههای آینده را قرار است چطور سر کنیم. دلم میترسد، ولی میدانم هرکاری کنی درست است. دلم میترسد، ولی از همیشه بیشتر دوستت دارم.
* مطلع غزلی از آرش
اعتماد میکنم به تو
مثل بلبلی به عطرهای وحشی بهار
مثل یک درخت سیب خوشقواره و قوی
به برگ و بار
مثل روح آدمی به تن
مثل مادرم به من
ای بهار،
ای امید برگ و بار،
ای شبیه خاک، دلپذیر،
ای شبیه من،
بیقرار و ناگزیر
کی به چشمهای کودکانهام
اعتماد میکنی؟
تقدیم به خودم، وقتی سال دیگه این یادداشت رو میبینم. خیلی دوست دارم بدونم راضیام یا پشیمون. اعتماد میکنم و البته چیزی که این تصمیم رو سخت میکنه اینه که نمیتونم بگم مطمئنم که راضی خواهم بود. و تقدیم به آرش که مثل برادر عزیزه، اولین کسی که رازم رو بهش گفتم در حالی که زار میزدم و اولین کسی که بهم گفت «به قلبت گوش کن». اینجا رو نمیخونی آرش، ولی خیلی دوست دارم بدونم سال دیگه تو هم راضی هستی یا نه.