سپیده زده و نزده، خودت را به مترو میرسانی که مسیر طولانی تا سفارت را طی کنی. وقتی میرسی، صفی طولانی را میبینی که پشت در انتظار میکشند. شاید هم نه. قرار است فردا بروی و معلوم میشود که باید چه کنی. یعنی میروی افغانستان؟ یعنی این خاک اینقدر بر تو بیرحم بود، جانکم؟ تمام کودکیات از جلوی چشمهای من رد میشود، انگار من زیسته باشمش. وقتهایی که در صف نان از تو جلو میزدند و اگر چیزی میگفتی، تحقیر میشنیدی؛ وقتهایی که با همصنفانت، مضطربانه درِ خانهٔ کوچکی را که درش درس میخواندید باز میکردی و یکییکی بیرون میرفتید که مبادا از فرمانداری بیایند و در مثلاً مدرسهتان را پلمپ کنند. بزرگتر شدی، آنقدر بزرگ که گرمای تنور را تاب میآوردی و بندهای کاغذ را در چاپخانه بالاوپایین میکردی. دانشگاه آمدی. آنقدر باهوش بودی که متوجه اشتباه اساتیدت سر کلاس میشدی و آنقدر متواضع بودی که بعد از کلاس میرفتی پیششان و به شیوهٔ سؤال مطلبت را منتقل میکردی. نتیجهاش شده پانوشتهای اساتیدت در مقالات و کتابهایشان که این تذکر از فلانی است. خوشبرخورد و صمیمی به همه کمک میکردی و من هم مستثنا نبودم. هزار و یک دلیل داشتم که عاشقت شوم و مجال بازگفت همهاش نیست، اما تو عاشقتری. تو برای خودمان هر کاری کردی. و الان... الان میخواهی خطر کنی. چه کسی دوست دارد جانش را بگیرد کف دستش؟ اما این خاک بر تو بیرحم بود، آنقدر بیرحم که دیگر از پس نگه داشتنت برنمیآیم. بیمروتی این روزگار و بیکفایتی این سردمداران که همه یکجور طالباند دارد بر قدرت منطق و نفوذ اشکهایم غلبه میکند. فردا اگر بگویی که رفتنی هستی... یعنی باید از سمت هرات بروی یا مرز نیمروز؟ هرات خوبیاش این است که امنتر است و شاید مسابقهٔ گودیپران بچهها را ببینی. بعد زمینی چقدر طول میکشد تا تیغ خورشید بر سر کوههای بامیان چشمهایت را تنگ کند و گرد پای بودا را سرمهٔ چشم کنی؟ بعدش میمانی و معلوم نیست چند روز. شاید بروی کابل و صبحها با صدای بنجارهفروشهایی که توی سرکها میچرخند بیدار شوی. شاید هم بروی بغلان که از کابل خیلی گرمتر است، ولی کاکایت را میبینی و شاید از خاطر مِیله از شهر خارج شدید. بعدش چه میشود؟ دلم مثل سیر و سرکه میجوشد و این «نمیدانم»ها دیوانهام میکند. کاش من هم میتوانستم باهات بیایم، شاید اینطوری کمتر کابوس میدیدی، اما خودت خوب میدانی نمیشود. طالب نمیگذارد. پس باید بروی و من هم باید تا ظهر که بهم خبر میدهی بروم کلاس یوگا و با شاگردم کلاس را بگذرانم و شاید زنگی به استادم بزنم که از قضا تو را خیلی دوست دارد و سر خودم را گرم کنم. بعدش معلوم میشود این ماههای آینده را قرار است چطور سر کنیم. دلم میترسد، ولی میدانم هرکاری کنی درست است. دلم میترسد، ولی از همیشه بیشتر دوستت دارم.
* مطلع غزلی از آرش
اعتماد میکنم به تو
مثل بلبلی به عطرهای وحشی بهار
مثل یک درخت سیب خوشقواره و قوی
به برگ و بار
مثل روح آدمی به تن
مثل مادرم به من
ای بهار،
ای امید برگ و بار،
ای شبیه خاک، دلپذیر،
ای شبیه من،
بیقرار و ناگزیر
کی به چشمهای کودکانهام
اعتماد میکنی؟
تقدیم به خودم، وقتی سال دیگه این یادداشت رو میبینم. خیلی دوست دارم بدونم راضیام یا پشیمون. اعتماد میکنم و البته چیزی که این تصمیم رو سخت میکنه اینه که نمیتونم بگم مطمئنم که راضی خواهم بود. و تقدیم به آرش که مثل برادر عزیزه، اولین کسی که رازم رو بهش گفتم در حالی که زار میزدم و اولین کسی که بهم گفت «به قلبت گوش کن». اینجا رو نمیخونی آرش، ولی خیلی دوست دارم بدونم سال دیگه تو هم راضی هستی یا نه.
[حالا مثلاً پستهای وبلاگ من با چهارتا بازدیدکننده میشه تهدید علیه کوفت و زهرمار، ولی باشه. من اینجا مینویسم و تو هم هرکاری خواستی بکن. البته که من هر روز کارایی میکنم که از عجز و لابهم اینجا خیلی باشکوهتر و مؤثرتره، پس غمم نیست اگه از این چیزا کمتر بنویسم.]
از روزهایی که نبودم، اون دقایقی رو دوست داشتم که وسط برج طغرل و فضای آکوستیکش با فری آواز خوندم و اون روزی رو دوست داشتم که کیک هویج پختم و روزی که استاد عزیزم اینقدر جلوی بقیه بهم محبت کرد که داشتم آب میشدم و وقتایی که اول صبح قهوه دم میکردم و تقریباً همهٔ ساعتهایی رو که با یار نازنین بودم، ولو اونهایی که داشتیم از ترس میمردیم.
بقیهش چیز خاصی نبود. غم بود و اضطراب. اما امروز که سر کلاس نشستم با ع الف که آزاد شده و به دانشکده برگشته، فهمیدم همهٔ ما قویتر از چیزی هستیم که فکر میکنیم.
امسال مرحله دوم به دلیلی نمیتونستم درس بدم. دیشب سحر پیام داد که فلان جا یه رفع اشکال بیهقی میری؟ از اونجایی که من نمیتونم به بچههای شهرهای کوچیک نه بگم واقعاً و اینکه سرم خلوت شده، قبول کردم. خوشحالم که وقفهای نیفتاد در درس دادنم و این هم از ششمین بهار. از این هفته هم میرم ادامهٔ سوادآموزی. امیدوارم هرچی قبلاً یاد گرفته بودن، نپریده باشه.
دوست داشتم مرتب بنویسم. ولی جسمی خستهم.
ها، یه نکتهٔ مهم که در این دو ماه زندگیم رو دگرگون کرد و دیشب با جملهبندی قشنگ یه جا خوندمش:
استراحت کار ذهنی کار جسمیه و استراحت کار جسمی خوابه. یعنی شما «نباید» بعد از یک ساعت درس خوندن، برای استراحت بری فیلم ببینی یا رمان بخونی؛ باید جارو بکشی یا ظرف بشوری یا ورزش کنی، حتی پیادهروی در حال پادکست گوش دادن هم نه، فقط و صرفاً پیادهروی. نمیتونم بگم چقدر در کاهش اضطراب و بالا نگه داشتن سطح انرژی مؤثره. بدنت هم خسته شد، بگیر بخواب. بدترین حالت: کار فکری کنی و به خواب پناه ببری (هرچند که: به خواب بردم پناه/ که وضع بیداریام/ چنانکه باید نبود). داغونکنندهست. من ناخودآگاه به شیوهٔ درست عمل میکردم و به شما هم توصیهش میکنم. تا ژست روانشناسانهای دیگر، بدرود.
پ.ن: امروز با خاقانی آشتی کردم، همون وقتی که گفت: از حال خود شکستهدلان را خبر فرست...
پ.ن ۲: دلم چقدر چقدر چقدر چقدر برای نسخهای که روش کار میکنم تنگ شده بود. برای دیدنش حتی. واقعاً چشمم روشن شده دوباره.
بعد از صد سال اومدم اینجا و هیچ توضیحی هم نمیخوام بدم که کجا بودم. :))) ولی فعلاً فقط:
«المپیادی» که زیر یکی از پستها برام کامنت گذاشته بودی، خیلی دیر دیدم. ببخشید. برو جوابم رو بخون که اگه دوست داشتی بتونیم حرف بزنیم. فقط بدون استرس کشیدن من از چیزی نبود که مربوط به ادبیات باشه. ادبیات پناهه. ادبیات اگه استرس بده، هیچی نیست. پس خیالت راحت باشه که اگه از ادبیات خوندن لذت میبری، همهٔ راهت رو درست رفتی. پس استرس از چی میآد، از کجا میآد؟ با ما همراه باشید. =))))
دلم داره برای مهاباد و جوانرود و پیرانشهر پارهپاره میشه. لحظهای نیست که اشک تو چشمم نباشه. و البته این رو هم میدونم که اگه میخوام مفیدتر باشم، دیگه نباید اینجا زیاد بنویسم. ولی فقط اومدم بگم که دو ماه از سال تحصیلی گذشته و من هنوز پیگیر کتابهای درسی بچههای بازمانده از تحصیلم و اون چیزی که از پا درم میآره، اینه که نمیدونم باید به چشمهای بیقرار و ناراحتشون چهجوری نگاه کنم. دوست داشتم زمین دهن باز میکرد و من تموم میشدم. اگه فقط یه لحظه میدیدید که وقتی کتابها رو میبینند دست بقیهٔ بچهها، چه حسرتی میکشن، جیگرتون آتیش میگرفت.
مرگ بر شما و آموزش و پرورش شما. ازتون بیزارم.