بله، اون چیزی که باید نصیبت بشه، بالاخره نصیبت میشه.
اون چیز برای من، حس خوب امشب بود. وقتی که فایلهای نهایی رو فرستادم توی گروه. وقتی که پنجشنبه و جمعه رو با استادهام در باشگاه و دانشگاه شریف گذروندم، خندیدم و استرس گرفتم و قیمه و پسته و کرنبری و چای و دمنوش و پاستیل و هزار چیز بیربط و خوشمزه خوردیم و سؤالها رو بررسی کردیم. وقتی که به دربون گفتم برای جلسه اومدهم، یه لحظه از خودم پرسیدم: «تو کی اینقدر بزرگ شدی؟ هشت سال گذشته واقعاً؟» بله. به نظر زیاد میآد، ولی چشمبرهمزدنی بود. خوشحالم که در این هشت سال جلوتر رفتهم. تونستهم خودم رو غرق کنم در دریایی از زیبایی و عشق و بعد خودم رو بالا بکشم. انگار تونستهم نگاه ستایشآمیز بقیه رو به خودم ببینم، از دور، به عنوان یه ناظر بیرونی. از خودم ممنونم که تلاش میکنه. از رزقم ممنونم. رفتن من از این خیابونها یه سال به تعویق افتاد که وقتی دارم از جلسههای پربار و خوب برمیگردم، با خودم زمزمه کنم «گر تو را صبری بدی، رزق آمدی...» رزق میآد. دارم میبینمش. از پیش رفتن کارها و از تغییری که در حالم به وجود اومده. دلم برای بچهها تنگ شده، ولی دارم به بچههای بیشتری کمک میکنم. خوشحالم. همین خوبه.
از امشب مینویسم که چند ساعتیه رسیدهم به روستای قلعهٔ نو خرقان، هرچی لباس داشتهم روی هم پوشیدهم و نشستهم روبهروی مقبرهٔ خرقانی. یاد تمام روزهای پاییزی سال ۹۷ میافتم که نوشته بر دریا رو میخوندم و نمیفهمیدم. امشب فهمیدم که مهمون بودن یعنی چی. بهترین سکوت و بهترین گریه و بهترین خنده رو تجربه کردم. نوشتن از امشب، از اینجا یه موهبت بود. وقتی برای پسری که دیوان مینواخت و اشکی شده بود، گفتم میدونی قول معروفش چیه؟ هرکه در این سرای درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید. و همون موقع برامون آش نذری اوردن. اون لحظه موهبت بود. زنی که توی بغلم اشک میریخت نعمت بود. هوای امشب، بارونی که هنوز روی سنگهاست، چایی که سید بهم داد، همه و همه یعنی عشق بیش از چیزی که خیال میکردم، در زندگیم جاریه. کی میدونه؟ شاید ادامهٔ پایاننامهٔ من قراره توی کتابخانهٔ شیخ ابوالحسن خرقانی نوشته بشه.
ای نیکتا... ای نیکتای عزیزم، چقدر امشب سنگین قدم زدم از خونهتون تا مترو. بغض داشت خفهم میکرد که اونطوری یهویی پا شدم و رفتم. واقعاً این دیگه جدید بود، این حس که میدیدم چمدونهات وسط خونهست و تو داری توشون حوله و کتاب و کیسۀ آب گرم میذاری، برای من عین این بود که تکتک روزایی که با هم گذروندیم داشت جمع میشد، همۀ اون متروسواریها، توی سروکلۀ متنها زدن، از دست بقیه حرص خوردن، به ترک دیوار خندیدن، همهچی. انگار دارم همه رو از دست میدم. واقعاً که اینطوری نیست، من که تو رو از دست نمیدم، ولی واقعاً سوگوارم که قراره هزاران کیلومتر بینمون فاصله باشه، میترسم که خیس بشی، گوله بشی و من هیچکاری نتونم بکنم. دلم خیلی خیلی گرفته. با اعصاب خرد نشستهم پای کار، ولی حواسم پیش توئه که میدونم الان چقدر مضطربی. کاش هیچوقت زندگی اینقدر جدی و سخت نمیشد. امون از دست این معصومیت بیهودۀ ابلهانۀ من که نمیخواد قبول کنه داریم بزرگ میشیم. تو ولی همیشه گنجشکک منی، همون شکلی حساس و شکننده و ظریف و زیبا.
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان/ غلام همت آنم که این قدم دارد
ز سرّ غیب کس آگاه نیست، قصه مخوان/ کدام محرم دل ره در این حرم دارد؟
ورای حد تصورم... ورای حد تصورت...
مبارزه رو به سطح دیگهای ارتقا دادم که توی لونهٔ زنبور با بچهها داستان فریدون و ضحاک میخونم که بتونم حرفامو بزنم، رسیدیم به «پدروارش از مادر اندرپذیر» میگم این «شین» چیه؟ میگه: «مهوش، پریوش...» میخندیم. با تعجب و بلند با لحن استادم میگم: «خانوووووم... پسوند شباهتش همون "وار"ـه. این به فریدون برمیگرده.» میگم: «استادی داشتم که وقتی یه حرف پرتی میزدی، به شوخی دستت مینداخت و میگفت خانووووم خوبه اینو مقاله کنید.» باز میخندن. خودم هم میخندم، ولی از تعدد فعلهای ماضیای که به کار میبرم، قلبم میریزه. بهشون شاهنامه یاد میدم استاد... شما ولی نیستید که خودم ازتون یاد بگیرم. چقدر زود بود... چقدر حیف.
پ.ن: مدتیه خیلی خیلی حالم بده. و من اینطوریام که اینقدر نقاب خندهرو بودنم محکمه که بهراحتی کسی نمیفهمه؛ اما واقعاً هر صبح که چشم باز میکردم، آرزو میکردم نباشم. تنها چیزی که داره نجاتم میده، دیدن بچههاست. اگه یه روزی معلم نباشم، گمونم بمیرم.
استاد... استاد عزیزم... چرا نمیتوانم از شما بنویسم؟ پیامها را میخوانم و استوریها را رد میکنم و یک جایی در عمق قلبم رفتنتان را باور نمیکنم که دستم نمیرود به نوشتن از بزرگی و بزرگواریتان. کاش فردا که همه جمع شدیم، از دور بیایید و لبهٔ کلاهتان را بدهید کمی بالاتر، لبخند کمرنگی بزنید و بگویید: «بهبه، علما، حضرات، دوستان جمعن. میخواستیم ببینیم چقد خاطرخواه داریم.» بیایید که خاک شما را از ما نگیرد. بیایید که این وداع خیلی سخت است. کاش میشد... من نمیخواهم فردا را باور کنم.