باورم نمیشه. اینقدر همهچی زود گذشت که باورم نمیشه. سهتا چمدون و یه کوله گوشهٔ خونهست و فردا این موقع فرودگاهیم. اجازه بدید که بگم: پشمام.
به سلامتی شاعران بیدیوان،
به سلامتی زبانهای هندواروپایی،
به سلامتی شما، استاد عزیزم!
پ.ن: واقعاً رفتن خاک هم اوردن و بر خاک هم ریختن که پند قدما رو زمین نمونه!
پ.ن ۲: فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد/ که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
ببخشیدا، ولی من از اضطراب خوابم نمیبره. اضطراب چی؟ هیچی، چیز خاصی نیست. فقط کاشف به عمل اومد این نسخهای که چهار ماهه داریم دنبال اصل و نسبش میگردیم و متنش رو تایپ میکنیم و کاتبش رو پیدا میکنیم، دوسه ساله پیش یکی از خفنترین پژوهشگرای نسخهشناسیه و خیلی کاراش انجام شده. :)))))))))))) امروز بهش زنگ زدم که میشه بیایم حرف بزنیم ببینیم ما هم به دردتون میخوریم یا نه، گفت خبر میدم برای فردا و نداده هنوز. حس بچه رو دارم که میگفت از مادر نزاییده کسی که بخواد ساندویچ ماکارونی منو بخوره. :)))))))) فکر کنم اضطرابم برای همینه. ولی واقعیت اینه که این اتفاق بسیاااار پربسامده در رشتهٔ ما. فلذا تکرار میکنم: چیز خاصی نیست. [عر میزند]
امروز یار نازنین با یه جعبه شیرینی تر از فرانسه (پراکندن قلب تا شعاع سه متری) اومد دم خونهمون. اسنپ گرفتیم و رفتیم عید دیدنیِ با تأخیر استاد عزیزمون. توی ماشین از سبز شدن درختها ذوق کردیم و توی کوچه اشتباهی زنگ مردم رو زدیم و خندیدیم. اونجا هم خیلی خوش گذشت، خیلی. بهترین مهمونی چند سال اخیر بود، اما آخرش که حرف رفتن شد، غم دنیا اومد تو دلم. به این فکر میکنم که ارزشمندترین دارایی من در زندگیم آدمهان. چهجوری میخوام بذارمشون و برم؟ بعدش چی ازم میمونه؟ میترسم. خیلی هم میترسم؛ ولی افسوس و صد افسوس که برای انجام کارهایی که معنای بودنم هستن، نمیتونم چنین غم بزرگی رو به جون نخرم. نمیتونم؟ نمیدونم. فقط میدونم در همین بودنم هم دلتنگم. خوش به حال کسایی که اینجا بودن رو دوست ندارن. خوش به حال دوست عزیزم که فردا با دل خوش میره فرودگاه و پرواز میکنه به سمت آرزوهاش.
نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم...