امروز یار نازنین با یه جعبه شیرینی تر از فرانسه (پراکندن قلب تا شعاع سه متری) اومد دم خونهمون. اسنپ گرفتیم و رفتیم عید دیدنیِ با تأخیر استاد عزیزمون. توی ماشین از سبز شدن درختها ذوق کردیم و توی کوچه اشتباهی زنگ مردم رو زدیم و خندیدیم. اونجا هم خیلی خوش گذشت، خیلی. بهترین مهمونی چند سال اخیر بود، اما آخرش که حرف رفتن شد، غم دنیا اومد تو دلم. به این فکر میکنم که ارزشمندترین دارایی من در زندگیم آدمهان. چهجوری میخوام بذارمشون و برم؟ بعدش چی ازم میمونه؟ میترسم. خیلی هم میترسم؛ ولی افسوس و صد افسوس که برای انجام کارهایی که معنای بودنم هستن، نمیتونم چنین غم بزرگی رو به جون نخرم. نمیتونم؟ نمیدونم. فقط میدونم در همین بودنم هم دلتنگم. خوش به حال کسایی که اینجا بودن رو دوست ندارن. خوش به حال دوست عزیزم که فردا با دل خوش میره فرودگاه و پرواز میکنه به سمت آرزوهاش.
نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم...