- کجایی؟
- چه زود تموم شد امتحانت! مطهری.
- ونک پیاده شو، منم میام بریم کلانا.
فیلهٔ گوشت، مرغ دودی، نوشیدنی. حرف میزنم باهاش، میخندم. بغضم میکنم. باز میخندونتم.
- الان دقیقاً وسط طولانیترین روز سالیم.
- خورشید پشتش به ما نیست یعنی؟
- نه، اوناهاش! اون بالا، وسط آسمون.
- و ما داریم تو این گرمای سگ میپلکیم؟
میخنده.
- بریم تو این مغازههه.
دوتا آبنبات برمیداریم و میایم بیرون.
- بیا اینجا وایسا عکس بگیریم.
به تصویرمون تو شیشهٔ در یه شرکت میخندیم.
- کی برمیگردی؟
- پونزدهم.
- مراقب خودت باش پس. [دلم برات تنگ میشه.]
انقدر باورم نمیشه تکلیفای موسوی رو فرستادم که هی میرم تو ایمیلای ارسالشدهم، هی صفحه رو دوباره و سهباره و دهباره لود میکنم؛ میبینم نه، واقعاً گویا یه چیزی رفته. خوشحالم! و از تهوعی که به خطخط اون تقریباً بیست صفحه داشتم، نتونستم یه دور بخونم و چکش کنم حتی. یعنی ممکنه وسط متن موسوی با یه «(ارجاع بده به اون مدخل بیصاحاب)»، «سبکشناسی کوفتی بهار» یا «بریم شام» مواجه شه. برام مهم نیست. آه خدای من تموم شد! رها رها رها من!
وقتشه برم دوتا امتحان فردامو شروع کنم یا چی؟
الان فقط میتونم بگم دارم از هول و وحشت قالب تهی میکنم. من قول میدم آدم شم. قول میدم دختر خوبی بشم و به جای ولگردی و از این شاخه به اون شاخه پریدن و متنهای عجیبغریب خوندن، ترم بعد اول درسمو بخونم، قول میدم. دربارهٔ درد جسمیم که بازدهیمو دویستهزار درصد کاهش داده، قولی نمیتونم بدم البته. ولی خواهش میکنم برام انرژی مثبت و ماچ و بغل و «تو میتونی» و «کی بهتر از تو» بفرستید. دعا کنید این دو هفته بگذره و من زنده بمونم.
برای نمک قضیه: انوری طی یک پیشگویی نوستراداموسوار گفته بود ۲۹ جمادیالاخرای سال ۵۸۲ ق طرفای نیشابور یه طوفانی میاد که نگو و نپرس، همه هم میافتن میمیرن. طغانشاه هم کلی تحویلش میگیره و میگه: «ایول! مرسی که گفتی پسر.» ولی از قضا اون روز موعود، یه پر ابر هم تو آسمون نبوده و خورشید از اون بالا به ریش انوری نیشخند میزده؛ ظهیر فاریابی هم همین طور. میگه:
میگفت انوری که شود بادها چنانک/ کوه گران ز پای درآید چو بنگری
سالی گذشت و برگ نجنبید از درخت/ یا مرسل الریاح تو دانی و انوری
دیدید چقدر بامزه بود؟ حالا دعا کنید به جونم که در این وانفسا میام چیزای بامزه میگم.
من دلم پر میکشید که بیای خونهمون، شبا بمونی مامان زهرا جون، ولی روی تخت و بیحالشو تاب نمیارما. پا شو، خوب شو.
چون از صبح جلوی اشکامو گرفته بودم. و چون وقتی علی میگه: «چشم کلی دعا میکنم.» خیالم راحت میشه.