(۱)
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید از این مرگ نترسید
کزین خاک برآیید سماوات بگیرید
- مولانا [حتماً شبیه همین را میخواندهاند در گودی صحرای کربلا.]
(۲)
«إن لم یکن لکم دین و أنتم لا تخافون المعاد فکونوا احراراً فی دنیاکم.»
«اگر دین ندارید و از آخرت نمیهراسید، لااقل در دنیایتان آزاده باشید.»
- امام حسین (ع) خطاب به دشمنان در ظهر عاشورا
(۳)
حدود ساعت ۱۵
امام (ع) به طرف خیمهها برگشت تا خداحافظی کند. همچنین پیراهنش را پارهپاره کرد و پوشید تا بعداً در وقت غارت کردن دشمن برهنهاش نکند... امام (ع) به میدان رفت امّا کمتر کسی حاضر به مقابله با ایشان میشد. بعضی تیر میانداختند و بعضی از دور نیزه پرتاب میکردند. شمر و ده نفر به مقابله با امام (ع) آمدند... اهل حرم از صدای ذوالجناح متوجّه شده و بیرون دویدند. کودکی به نام عبدالله بن حسن دوید و به سمت امام (ع) آمد. او را در آغوش عمویش کشتند؛ امام (ع) برای سومین بار ناراحت شدند و کوفیان را نفرین کردند: «خدایا باران آسمان و روییدنی زمین را از ایشان بگیر!»
- «بزرگترین داستان عالم»، روایتی اینفوگرافیک از واقعهی عاشورا، نوشتهی احسان رضایی، شمارهی ۲۹۰ هفتهنامهی «همشهری جوان»
(۴)
[میدان، عصر عاشورا]
شبلی: بیشمشیر به چه کاری آمدهام؟ (از جگر فریاد میزند) اگر نباید به وقت میرسیدم، چرا مرا خواندی؟ (و از پا درمیآید)
- فیلمنامهی «روز واقعه»، نوشتهی بهرام بیضایی
صبح رفتم دنبال کارای ثبتنام دانشگاه. نامهی باشگاه رو بردم دبیرخونه در واقع. فردا تهران نیستم ولی یه زنگی میزنم. ثبتناممو هفتهی بعد انجام میدم که سر هر کدوم از کلاسا که خواستم برم بشینم؛ یعنی دقیقاً استادهای موازی مجد. امیدوارم اون قدر خوششانس باشم که مجبور نشم درسی رو باهاش بردارم وگرنه اسمش این جا رو زیاد مزیّن خواهدکرد.
توی دانشکده که بودم، یه دختره ازم پرسید: «برای خوابگاه کجا باید برم؟» منم جواب دادم که نمیدونم الآن کارتو راه بندازن یا نه ولی فلان جا سر بزن و باز هم بپرس و اصلاً حواسم نبود بهش تبریک بگم. از نیمساعت بعدش که کلاً از دانشگاه بیرون بودم، رفته رو مخم که خب چرا حواست نبود و خیلی حس خوبی میگرفت احتمالاً. آه و افسوس!
حقیقتاً شیرینه فکر کردن به این که بعد دیدنت، چقدر سریع و راحت احساس خستگی و بیحوصلگی جاشونو میدن به خندههای بلند. واقعاً خوبه که پناه میارم بهت این جوری. قوی میشم بعدش.
چند هفتهس که برگهای زرد و نارنجی میبینم کف زمین. واقعاً چند هفته! مثلاً وقتی میرفتم توی کوچهی کلاس فرانسهم، حس میکردم درختا واکنش زیستی نشون دادهن به گرمای تابستون و متأسّفانه زود پیر شدهن چون همهی برگاشون رو زمین بود. بعد دیگه اصلاً دلم برنمیداشت برم پیادهروی غربی ولیعصر چون اون جا هم پر بود از برگای خشکشده که زیر پا صداشون درمیاومد ولی دم غروب که رفتم داروخونه، یه باد ملایمی میاومد میخورد زیر شالم. هوا هم داشت زود تاریک میشد و کوچه خلوت و اینا. خیلی خوب بود. حس کردم واقعاً پاییز شده. آخیش!
انگشتام موند لای در کابینت. بقیهش باشه برای بعد. از میادین خداحافظی میکنم. همین طور از خیابانهای فرعی و اصلی. هارهورهیر!
تکّههای خوشحالیم رو جمع میکنم و میذارم رو یه کفّهی ترازو و غمهای پارهپارهم رو جمع میکنم و میذارم رو کفّهی دیگه. برابر میایستند؛ دقیقاً برابر. کاش یک نفر پیدا میشد و ریزهی کاهی شادی یا غم میذاشت روی احساساتم تا حداقل یکیشون سنگینی کنه. خنثیام و هیچ وقت نبودهام.
امشب قلبم فقط برای یک نفر تپیدن گرفت. که گریه کردهبودم که با رتبهش نمیاره رشتهای رو که عاشقشه ولی اورد به طرز معجزهآسایی. مهربونترین دختری که در تمام عمرم دیدهم، میره سر کلاسهای کارشناسی اقتصاد دانشگاه علّامه و من فکر میکنم اگر ازم بپرسند چه کسی رو شایستهی بهترینهای دنیا میدونی، قطعاً جوابم اسم خودشه.
به کسایی که دلیل رنگ گرفتن روزای زمستون و بهار و تابستونم بودند، فکر میکنم. به این که چقدر برام عزیزند، هر چند ندونند. و همین الآن که اینو مینویسم، اشکهام سر میخورند پایین.
اگر راستشو بخواید -و حتی اگه نخواید- دو هفتهس که هی در برگههای مختلف برنامهی ترم دانشگاهمو مینویسم و این که کی خالیم و چه جوری میتونم عربی و فرانسهمو ادامه بدم و آه چقدر زشت و بیریخته ترمیکی بودن! یعنی تحقیقها کردهم و همین الآن پیش پاتون فهمیدم دو راه از سه راهی که داشتم، عملاً نشدنیه و امید من الآن به خداست دیگه. این جور که بوش میاد، ثبتنام نباید بکنم کلاسا رو تا ببینم چی میشم.
دو دوست خوب و صمیمی رو در یک قاب دیدن و موهیتو و الویه و دسر شکلاتی و اسموتی موز و شکلات خوردن و بالأخره مانتوی بنفش پوشیدن و باز هم شیک شکلات خوردن، در قلب آدمی حس خوشبختی ایجاد میکنه. شما بهش هدیه گرفتن یه دفتر نارنجی شنگول با یه فیل کپل و خندون و آبی رو که وقتی بازش میکنی، از لای برگههای رنگیش بوی نویی میغلته تو هوا، اضافه کنید.
برای جوجهی دوستداشتنیم مطلع چند قصیده از رودکی تا مسعود سعد رو نوشتم که بخونه و ایشالا برسم که براش سؤال تشریحی دربیارم. نوشتم: «برآمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا/ چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا» و نتونستم جلوی خودمو بگیرم که جلوش یه قلب کوچولو نکشم. این تشبیه مو به تن چیز میکنه. هزار سال پیش! چو رای عاشقان، گردان. خدا رو شکر که با چنین زیباییهایی سروکار دارم. دمت گرم آقا فرخی. حلال کن کدورتهای پیشین رو.
اصولاً پایانها برام خوشایند نیستند. بیشتر به از دست دادن میمونن تا به پشت سر گذاشتن و این شاید غریب باشه امّا در چند مورد بهم ثابت شده که از گذروندن زمان و وقف کردن انرژی در یک زمینه خیلی مهم یا برای یک هدف بزرگ بیشتر لذّت میبرم تا از رسیدن به اون نقطهی پایانی. شاید به همین دلیل باشه که جشن فارغالتحصیلی امروز برام رنگی از شادی نداشت. یک جور اجبار توش بود انگار امّا من تا لحظهای که «پژواک»ـمون رو بخونم و دلم بلرزه و یا تا لحظهای که به یاد خاطرههای هفتساله بلند بخندم، خودم رو با روپوش آبی راهنمایی و خاکستری دبیرستان تصوّر میکنم. چه کسی میتونه مجبورم کنه فارغ بشم از خونهی خودم؟
و واقعاً خوب کردم که کاری دست نگرفتم در این جشن. احتمالاً با اون شرایط و آدمها، برنمیتابیدم. انگاری که بشینم و هستههای خرما رو جدا کنم برای مراسم ترحیم خودم. ولی خوبه که خیلیها انقدر پوچگرایانه به موضوع نگاه نمیکنند و دمشون هم گرم.
افسوس که در حلقهی فارغالتحصیلی میراث رو نگذاشتند تا بگریم.