اعتماد میکنم به تو
مثل بلبلی به عطرهای وحشی بهار
مثل یک درخت سیب خوشقواره و قوی
به برگ و بار
مثل روح آدمی به تن
مثل مادرم به من
ای بهار،
ای امید برگ و بار،
ای شبیه خاک، دلپذیر،
ای شبیه من،
بیقرار و ناگزیر
کی به چشمهای کودکانهام
اعتماد میکنی؟
تقدیم به خودم، وقتی سال دیگه این یادداشت رو میبینم. خیلی دوست دارم بدونم راضیام یا پشیمون. اعتماد میکنم و البته چیزی که این تصمیم رو سخت میکنه اینه که نمیتونم بگم مطمئنم که راضی خواهم بود. و تقدیم به آرش که مثل برادر عزیزه، اولین کسی که رازم رو بهش گفتم در حالی که زار میزدم و اولین کسی که بهم گفت «به قلبت گوش کن». اینجا رو نمیخونی آرش، ولی خیلی دوست دارم بدونم سال دیگه تو هم راضی هستی یا نه.
[حالا مثلاً پستهای وبلاگ من با چهارتا بازدیدکننده میشه تهدید علیه کوفت و زهرمار، ولی باشه. من اینجا مینویسم و تو هم هرکاری خواستی بکن. البته که من هر روز کارایی میکنم که از عجز و لابهم اینجا خیلی باشکوهتر و مؤثرتره، پس غمم نیست اگه از این چیزا کمتر بنویسم.]
از روزهایی که نبودم، اون دقایقی رو دوست داشتم که وسط برج طغرل و فضای آکوستیکش با فری آواز خوندم و اون روزی رو دوست داشتم که کیک هویج پختم و روزی که استاد عزیزم اینقدر جلوی بقیه بهم محبت کرد که داشتم آب میشدم و وقتایی که اول صبح قهوه دم میکردم و تقریباً همهٔ ساعتهایی رو که با یار نازنین بودم، ولو اونهایی که داشتیم از ترس میمردیم.
بقیهش چیز خاصی نبود. غم بود و اضطراب. اما امروز که سر کلاس نشستم با ع الف که آزاد شده و به دانشکده برگشته، فهمیدم همهٔ ما قویتر از چیزی هستیم که فکر میکنیم.
امسال مرحله دوم به دلیلی نمیتونستم درس بدم. دیشب سحر پیام داد که فلان جا یه رفع اشکال بیهقی میری؟ از اونجایی که من نمیتونم به بچههای شهرهای کوچیک نه بگم واقعاً و اینکه سرم خلوت شده، قبول کردم. خوشحالم که وقفهای نیفتاد در درس دادنم و این هم از ششمین بهار. از این هفته هم میرم ادامهٔ سوادآموزی. امیدوارم هرچی قبلاً یاد گرفته بودن، نپریده باشه.
دوست داشتم مرتب بنویسم. ولی جسمی خستهم.
ها، یه نکتهٔ مهم که در این دو ماه زندگیم رو دگرگون کرد و دیشب با جملهبندی قشنگ یه جا خوندمش:
استراحت کار ذهنی کار جسمیه و استراحت کار جسمی خوابه. یعنی شما «نباید» بعد از یک ساعت درس خوندن، برای استراحت بری فیلم ببینی یا رمان بخونی؛ باید جارو بکشی یا ظرف بشوری یا ورزش کنی، حتی پیادهروی در حال پادکست گوش دادن هم نه، فقط و صرفاً پیادهروی. نمیتونم بگم چقدر در کاهش اضطراب و بالا نگه داشتن سطح انرژی مؤثره. بدنت هم خسته شد، بگیر بخواب. بدترین حالت: کار فکری کنی و به خواب پناه ببری (هرچند که: به خواب بردم پناه/ که وضع بیداریام/ چنانکه باید نبود). داغونکنندهست. من ناخودآگاه به شیوهٔ درست عمل میکردم و به شما هم توصیهش میکنم. تا ژست روانشناسانهای دیگر، بدرود.
پ.ن: امروز با خاقانی آشتی کردم، همون وقتی که گفت: از حال خود شکستهدلان را خبر فرست...
پ.ن ۲: دلم چقدر چقدر چقدر چقدر برای نسخهای که روش کار میکنم تنگ شده بود. برای دیدنش حتی. واقعاً چشمم روشن شده دوباره.
بعد از صد سال اومدم اینجا و هیچ توضیحی هم نمیخوام بدم که کجا بودم. :))) ولی فعلاً فقط:
«المپیادی» که زیر یکی از پستها برام کامنت گذاشته بودی، خیلی دیر دیدم. ببخشید. برو جوابم رو بخون که اگه دوست داشتی بتونیم حرف بزنیم. فقط بدون استرس کشیدن من از چیزی نبود که مربوط به ادبیات باشه. ادبیات پناهه. ادبیات اگه استرس بده، هیچی نیست. پس خیالت راحت باشه که اگه از ادبیات خوندن لذت میبری، همهٔ راهت رو درست رفتی. پس استرس از چی میآد، از کجا میآد؟ با ما همراه باشید. =))))