دقیقاً تو گل فرورفتنه، دقیقاً. هرچقدر بیشتر تلاش میکنم برای اینکه خودمو نجات بدم -خودی رو که بخشیش اوست-، میرم پایینتر. فشار گلولای به سینهم رسیده و نفسم بالا نمیاد. و نمیدونم چی کار کنم. و انگاری که بدونم، نمیتونم. پاهام سفت و سخت شدهن و توان هیچ حرکتی ندارن، فقط دستامو بالا نگه داشتم. چرا؟
ناتوانی، ناتوانی، ناتوانی، ناامیدی.
یکی از دستمبهکارنمیرهترین بخشا، اعمال اصلاحات ارشاده. کتابه موضوعش جامعهشناسی شهریه و یارو کلاً پنجتا جملهی سیاسی نوشته با ترس و لرز -مزخرفن ولی بههرحال نویسنده خواسته که بنویسهتشون- که چهارتاش باید حذف شه و کلمههای یکیشم انقدر جایگزین خورده که اصلاً معلوم نیست چی بوده. حالا اینا هیچی، هیچی! حتی وسط بحث هنری هم آوردن اسم «نامجو» ممنوعه. اصلاً انقدر دارم حرص میخورم نمونه به ذهنم نمیاد.
بهبه! چقدر قشنگ کتاب چاپ میکنیم! چقدر آزادیم! فقط یه نفر دیگه برای من از فلان و فلان بگه تو این مملکت، جوری با مدرک و سند میزنم تو دهنش که پر خون شه.
منطقاً باید از تعطیلات بین دو ترم نهایت لذت رو میبردم اما کارای نشر و پارهای مسائل دیگر اونقدری سنگینی کرد که از روزای امتحانامم کمتر خوابیدم. تا اول اسفند همهی کارای نشر باید بره چاپخونه برای نمایشگاه کتاب و اونجوری که گفتهن، این یه ماه بیشترین فشار کاریه و این حرفا. دلم میخواد به خودم سهشنبه رو استراحت بدم. بچهها برنامه چیدهن و خدا میدونه چهقدر دوست دارم برم و دلم براشون تنگ شده ولی همهچی بستگی به جلسهی فردا داره.
امروز روز سختی بود. از این روزا مفصل خواهم نوشت، اما همین رو بگم که وسط هول کردنام و غصه خوردنام، آرامش دادی بهم، واقعاً. یکی اون شب توی بیمارستان، یکی امروز توی یهحوض. دوتا طلبت اساسی!
میخوابم و فردا میرم دانشکده برای دعوا، افزایش ظرفیت یهسری از کلاسا و اینا، میشینم ویرایش و میرم معهد و میرم نشر و شب احتمالاً تن نیمهجونمو به ضیافتی میرسونم. شقایق امشب گفت کیانا نخوابیدی درست اصلاًها! حواسم هست. مریض میشی، عادت نداری. راست میگه شاید. خدا به کسری خیر بده برای قهوهدمیهایی که خریده.
پ.ن: عنوان: شب تاریخ دلتنگی است و تو شب منی.