منطقاً باید از تعطیلات بین دو ترم نهایت لذت رو میبردم اما کارای نشر و پارهای مسائل دیگر اونقدری سنگینی کرد که از روزای امتحانامم کمتر خوابیدم. تا اول اسفند همهی کارای نشر باید بره چاپخونه برای نمایشگاه کتاب و اونجوری که گفتهن، این یه ماه بیشترین فشار کاریه و این حرفا. دلم میخواد به خودم سهشنبه رو استراحت بدم. بچهها برنامه چیدهن و خدا میدونه چهقدر دوست دارم برم و دلم براشون تنگ شده ولی همهچی بستگی به جلسهی فردا داره.
امروز روز سختی بود. از این روزا مفصل خواهم نوشت، اما همین رو بگم که وسط هول کردنام و غصه خوردنام، آرامش دادی بهم، واقعاً. یکی اون شب توی بیمارستان، یکی امروز توی یهحوض. دوتا طلبت اساسی!
میخوابم و فردا میرم دانشکده برای دعوا، افزایش ظرفیت یهسری از کلاسا و اینا، میشینم ویرایش و میرم معهد و میرم نشر و شب احتمالاً تن نیمهجونمو به ضیافتی میرسونم. شقایق امشب گفت کیانا نخوابیدی درست اصلاًها! حواسم هست. مریض میشی، عادت نداری. راست میگه شاید. خدا به کسری خیر بده برای قهوهدمیهایی که خریده.
پ.ن: عنوان: شب تاریخ دلتنگی است و تو شب منی.