و ناگاه از فکرم گذشت برای چی سهراب به مخاطبش میگه: «بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است»؟ چرا آدمیزاد باید بخواد که یک نفر بنشینه کنارش و بعد براش تعریف کنه که چقدر تنهاست؟ تناقض داره. توش یک جور برهمزدن عامدانهی آرامش درونی احساس میکنم و از خودم میپرسم سهراب آدمیه که از تنهایی بزرگش دلخسته بشه؟ من آدمیام که...؟
بهدستاومدهها رو چه زمانی و به چه قیمتی باید از دست داد؟
وجود یک عدد کراشزننده در جمع روی آدم، اعصابخردی زیاد داره ولی خب خوبیش اینه که وقتی منوپولی بازی میکنیم، بعضی وقتا از من اجارهی زمیناشو نمیگیره یا توی مزایده یه کاری میکنه من سود کنم. خیلیم خوب! از وجود شما متشکریم برادر.
وقتی رسیدم خونه، بهجای چرت زدن روی تخت یا خوردن صبحانهای کاملتر از اون چه توی راه خوردهبودم، ساکمو ریختم بیرون، لباسامو ریختم توی ماشین، هر چه وسیله روی زمین اتاقم بود، ریختم روی تخت و کلّ خونه رو جاروبرقی زدم. بعدش تی کشیدم و گردگیری کردم و ظرفها رو شستم و برگشتم تو اتاق تا مرتّب کنم همه چیز رو. خسته بودم. ناراحت و بیحوصله هم بودم ولی با چنین تمیزکاری مفصّلی آروم شدهبودم. همیشه همین طورم و این برای خیلیها عجیب به نظر میرسه که جمعوجور کردن، شستن ظروف یا جارو کشیدن میتونه گریبان منو از دست ناامیدیها و ناراحتیها و عصبانیّتهای مقطعی آزاد کنه و به صورت یک معجزه، آخرش لبخند روی لبم بیاره. خودمم نمیدونستم چرا ولی وقتی یه یادداشت از بهار خوندم که دقیقاً همینها رو میگفت، با دلیلی که آخرش اورد، قانع شدم: «... چون به چشم میبینی که چرک و کثافت پایدار نمیمونه.»
یه دختره الآن داره با مقنعهی گشاد و لیوان چای میچرخه توی راهروهای دانشکدهی علوم پایهی دانشگاه بینالمللی قزوین و با لبخند برای همهی غرفهدارها سر تکون میده و دنبال شیرینی میگرده که با چایش بخوره. در جواب مرد چشمآبی جلوی پوستر دم در که میپرسه: «سرکار خانم شما نظرتون چیه دربارهی این آزمایش؟»، از این که تمام مدّت محو ترکیب رنگ زیبای پوستپیازی و بنفش تیره تو نمودارای پوستر بوده، خندهش میگیره و چشماشو ریز میکنه و میگه: «عالیه! موفّق باشید.» بعد کارت دور گردنشو برمیگردونه تا همه مطمئن شن از شرکتکنندههای کنفرانسه و یه چیزایی از فیزیک حالیشه. خواستم به اطّلاعتون برسونم اون دختر منم.
اونقدری باهام راحته که میگه میخوام بیام خونهتون. موهامو دوتایی میبافم و گوشواره میندازم. وقتی میاد به کاغذدیواریا نگاه میکنه و قفسههای کتابخونهمو میشماره و پردهها رو میکشه کنار. ناهار فیله سوخاری درست میکنیم با سالاد ولی یه پیاله ماست براش میریزم چون میدونم دوست داره. سر ناهار ازش قول میگیرم پول اتوبوسایی رو که سوار میشم که برم یه شهر دیگه برای دیدنش، بده. دسر شکلاتی میخوریم در حالی که روی زمین بالش گذاشتیم و گارفیلد تماشا میکنیم. وسطش هی پاز میکنیم و حرف میزنیم و حرص میخوریم از اتفاقایی که نباید میافتادند و افتادند و از اتفاقایی که باید میافتادند و نیفتادند و به توافق میرسیم که «گور پدرشون» و دوباره عین دو تا بچهی چهارساله باذوق و لبخندهای کشاومده به تلویزیون خیره میشیم. از ذهنم میگذره که دلم براش تنگ مـ... و به خودم اجازه نمیدم که جملهمو تموم کنم. تام و جری هم میبینیم و بعد لباس میپوشیم تا سرک بکشیم تو خیابونای خلوت این آخر هفتهی دلچسب. راه میریم. ازش در حالی که دستمو میکشه تا از خیابون رد بشیم، تندتند عکس میگیرم و میخنده. میریم توی فروشگاه موردعلاقهم و برام یه جاکارتی بهدردبخور و خوشگل با فیلهای ریز میخره و یه پیکسل، یه فیل سفید با خرطوم بلند که وقتی میبیندش، با صدای بلند میگه: «ا! شبیه توئه ها!» رنگ رواننویسامو انتخاب میکنه. ذوق میکنم. کاملاً میدونه چی دوست دارم. براش یه دفتر چوبی انتخاب میکنم. روش چند تا ماهین که یکیشون سیاهه و بقیه رنگ چوب خود دفتر. زیرش نوشته: «هیچ کس این جا به تو مانند نشد» کاملاً میدونم چی دوست داره. وقتی برمیگردیم خونه، بهم میگه: «تو اون آدمی بودی که همهی این مدّت پیشم بود -و من چه خوشبختم- و ازت ممنونم.» درو پشت سرش میبندم. شکنندهتر از اونیم که هجوم کلمات رو توی ذهنم به دست بگیرم. تکتکشون کنار هم میشینن و با لبخند محزونی بهم نگاه میکنن: دلم، براش، تنگ، میشه.
—
دیشب نوشتمش و نتونستم پستش کنم. به تاریخ اوّل شهریور نودوهفت، برای یار چندین و چندساله.