نگاه چرخان

همیشه وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم آنجا نشسته‌ای
بر روی برگ‌ها و در درکه و باد می وزد و برف می بارد و من تنها نیستم
هر روز از گل‌فروشی امیرآباد یک شاخه گل می‌خریدم، تنها یک شاخه
_اما چه چشم‌هایی، هان! انگار یک جفت خرما_
و موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم، آنجا نشسته‌ای
سیگار می‌کشم، می‌خندی هر روز یک شاخه گل
آنگاه یاد زمان‌هایی می‌افتم که یک الف بچه بودم
و در زمستان‌های تبریز
کت پدرم را به جای پالتو می‌پوشیدم
و با برادر آبی‌چشمم از تونل برف‌ها تا راه‌های مدرسه را می‌دویدم
و می‌گریستم، زیرا که می‌گفتند: «این بزمجه در چشم‌های سبزش همیشه حلقهٔ اشکی دارد»
_اما چه چشم‌هایی، هان! انگار یک جفت خرما_...


از صبح زود قبل از کلاس که خبر رو دیدم، تا یکی‌دو ساعت پیش که خوندم وصیت کرده به ایران برگرده، بغضم اشک نشد. به آخرین عکسش نگاه می‌کنم و حلقهٔ اشک توی چشم‌های گنگ و خالی‌ش رو دور می‌زنم. بعد از سی سال خوندن و نوشتن، خاموش شدی، اما عاشق بودی. یقیناً تا آخرین لحظهٔ زندگی‌ت عاشق ایرانه خانم زیبا بودی و این محترم‌ترین خصلت‌هاست. دلم گرفته و به گریه پناه می‌آرم و به این فکر می‌کنم که امشب از همیشه‌ت آگاه‌تری، رضا براهنی عزیزم.

خبر مهم و مشعوف‌کننده

من امشب حوالی هشت شب در کافهٔ محبوبم و میون آدم‌های خوب روزگارم صاحب عزیزترین کتاب زندگی‌م شدم: چاپ اول سنگر و قمقمه‌های خالی به انضمام ملکوت، ۱۳۴۹. چون این لحظه برام خیلی بزرگ بود، تکرار می‌کنم: چاپ اول سنگر و قمقمه‌های خالی به انضمام ملکوت، ۱۳۴۹. بدون ذره‌ای سانسور. انگار که بهرام صادقی عزیزم رو پیش چشم دارم. آه خدای من! شادی از قلبم لبریز می‌شه و از چشم‌هام‌ می‌ریزه بیرون. بیست‌ودو سالگی قشنگ شد.

کتاب رو الان باز کردم. اولین جملاتی که خوندم اینا بود:

این‌ها را من شاید در قصهٔ کوتاه و بسیار غمناکم بنویسم. اما آیا کسی از شما هست که آن را بخواند؟ من راضی خواهم شد، حتی اگر یک نفر باشد. زیرا آن وقت مطمئن خواهم شد که دیگر بیش از این تنها نخواهم بود...

بهرام صادقی عزیزم، تو تنها نیستی. من اینجام که خط‌به‌خطت رو از برم، منی که تنها بودم و الان اصلاً احساس تنهایی نمی‌کنم. کاش همه‌ اون‌قدر خوشبخت باشن که یار نازنینشون از تنهایی درشون بیاره.

دگر‌عضوها را نماند قرار

منی که کمک کردن به دیگران انگیزۀ زندگی کردنه واسه‌م و سال‌هاست محور اصلی زندگی‌م رو همین قرار داده‌م، تشکر زیاد شنیده‌م و البته که هر بار قلبم مشعوف شده و حس خوبش هیچ‌وقت مکرر نشده برام؛ اما یه صحنه قراره تا ابد توی ذهنم ثبت بشه: مرد بلندقامت با پیراهن سرمه‌ای و ریش‌هایی که کمی از زیر ماسک بیرون زده، دستش رو به نشانۀ احترام می‌ذاره روی سینه‌اش و رو به یار نازنینم می‌گه که دخترش می‌گفت تلویزیون می‌خواد و نمی‌دونسته چطوری براش بگیره: «خدا حفظتان کنه. جور باشید. فدایتان.»

کاری که این یکی‌دو هفته مشغولشیم، جمع کردن کمک برای یک خانوادۀ پناهجو اهل بدخشان افغانستان، زیباترین، مفیدترین و شادی‌بخش‌ترین کاریه که توی زندگی‌م انجام‌ داده‌م. چقدر خوشبختم که دوستانی دارم که همراهن، همه‌جوره و چقدر خوشبختم که سر راه پرپیچ‌وخم چنین انسان‌های آزاده و شریفی قرار گرفته‌م. و چقدر خوشبختم که یار نازنینم کنارمه تا در تجربهٔ بهترین حس چند سال اخیرم احساس تنهایی نکنم و هر لحظه افتخار کنم بهش، به مناعت طبعش.

خدایا، خیلی وقته زبونم به به شکر وا نشده، نه؟ شکرت.

آفتاب آمد دلیل آفتاب

یه وقتایی که عشق به خونواده‌م و دوستام و کشورم توی دلم گرم می‌شه، از ذهنم می‌گذره که می‌مونم و همین‌جا زندگی می‌کنم. به بچه‌هایی که دوستشون دارم ادبیات درس می‌دم تا حقوق بخور و نمیری داشته باشم و پایان‌نامه‌م رو با استاد محبوبم برمی‌دارم و تا دههٔ بعدی زندگیم کنج اتاقم یا توی کتابخونه‌ها کارهایی رو پیش می‌برم که مدت‌هاست کسی سامانشون نداده. دلم خوش‌ می‌شه. لبخند می‌زنم. به خودم می‌گم آفرین! همین کارو بکنی هم خوبه. هیچ‌وقت اخبار نمی‌خونی و هیچ‌وقت ریال نگه نمی‌داری و هیچ‌وقت مستقل نمی‌شی و هیچ‌وقت تفریح‌هایی رو که دوست داری انجام نمی‌دی. خب ایرادی نداره. اینم بد نیست. دقیقاً وقتی که دارم به خاطر وابستگی‌هام ایدئال‌های ذهنی‌م رو نیست‌و‌نابود می‌کنم، می‌بینم توی گروه تلگرامی دبیران المپیاد فلان‌ جا، سرگروه ادبی یه سری فرم بازفرستاده و چندتا پیام که «اگه تا فردا صبح این فرم‌ها رو با این مدارک ارسال نکنید به مدرسه، حقوقتون رو نمی‌دیم». قلبم خالی و سرد می‌شه. عصبانی می‌شم. دوباره نگاه می‌کنم. حاضر نیستن به کسی که سه ماهه داره بدون گرفتن یک ریال براشون کار می‌کنه به اندازهٔ پول یک پیک احترام بذارن. اون‌قدر احمقن که توی این شرایط هم از بروکراسی‌های بی‌فایده و خسته‌کننده‌شون کم نمی‌کنن، قرارداد رو به قرارداد فعالی که در مدرسه هست ضمیمه نمی‌کنن و عقل و شعور این رو ندارن که حالا که نسخۀ فیزیکی این همه مدرک و فرم رو می‌خوان، دوتا پیک موتوری در اختیار بگیرن و بیان کاغذا رو ازمون جمع کنن. یک جایی در سراسر این مملکت نیست که برای «کار» آدم ارزش قائل باشن. همه‌چی مسخره‌بازیه و کسب سود برای سیستم فشل و معیوبی که وقتی مشاور می‌گه این بچه کشش المپیاد خوندن نداره، می‌گن دیگه پولشو داده، بقیه‌ش به ما ربطی نداره. فقط با من چنین رفتاری نمی‌شه. به دوست نازنینم فکر می‌کنم که پونزده سال بیشتر از من سابقۀ کار داره در همین سیستم و وقتی تلفنی به مسئول مدرسه می‌گه نمی‌تونم بیام، عزیزم روی تخت آی‌سی‌یوئه، جواب می‌شنوه که «خانم بابای منم مرده». بله، قطعاً به نظر من در شکل‌گیری تمام این رفتارهای غیرانسانی آدم‌ها «نظام»ئه که مقصره، ولی من می‌تونم تاب بیارم؟ گیرم که هیچ‌وقت نخوام خونه اجاره بکنم، هیچ‌وقت نخوام از ته قلبم احساس خوشبختی و رهایی بکنم، شرافت و احترامم رو چی؟ اون رو هم باید بفروشم به این‌ها؟ یعنی هیچ‌وقت «انسان» نباشم؟

همۀ مدارک آماده‌‌س، اما چیزی رو نمی‌فرستم. پیام گذاشتم که من چنین کاری نمی‌کنم و لطفاً جواب درستی به من بدید تا دربارۀ ادامۀ همکاری‌م با شما تصمیم بگیرم.

این‌ها رو می‌نویسم که بگم واقع‌بینانه که به آینده‌م در این کشور نگاه می‌کنم، روزنه‌ای امید باقی نمی‌بینم. این‌ها رو می‌نویسم تا یادم باشه اگه جایی برم، قلب سرشار از اندوه و حسرتم رو از ریشه می‌کنم و با خودم می‌برم تا در زمینی آزاد و حاصل‌خیز بنشونمش.

پ.ن: می‌دونم تازگیا کل اینجا شده نفرت‌پراکنی البته به‌حق من، ولی این رو هم بگم که یه پستی دیدم توی اینستا از بزرگ‌ترین و کثافت‌ترین ماله‌کش خاورمیانه و وقتی دوتا پست این‌ور و اون‌ورشو نگاه کردم، دیدم دو نفر از دوستانم لایکش کردن. حالا اونو که بلاک و ریپورت کردم (هرچقدر فکر می‌کنم مطمئنم پارسال این کار رو کرده بودم، هم خودش و هم طرفدارانش، و نمی‌دونم چرا لجنزار صفحه‌ش رو می‌دیدم بازم)، ولی حدس می‌زنید بعدش چی شد؟ الان حس می‌کنم ذره‌ای تعلق خاطر و محبت به اون دو ندارم. دارم اشتباه می‌کنم؟ همینه که هست. من که مثل اون‌ها بلند ناسزاگویی نمی‌کنم، فقط در دلم کارشونو تموم می‌کنم. شرمنده نیستم. در این یه فقره جمع اضداد رو تاب نمی‌آرم.

#PS752

صبحگاهی سر خوناب جگر بگشایید

ژالهٔ صبحدم از نرگس تر بگشایید

گریه گر سوی مژه راه نیابد مژه را

ره سوی گریه کزو نیست گذر بگشایید


در این یک سال حتی یک لحظه فراموشم نشد. تا زنده‌ایم فراموش نمی‌کنیم.

با احترام به همهٔ کسانی که همچنان دادخواهند و در جست‌وجوی حقیقت،

به یاد همهٔ قربانیان جنایت سرنگون کردن هواپیمای اوکراینی،

با آرزوی صبر و آرامش قلبی برای همهٔ بازماندگانشان،

و برای آرش و پونه، الوند و نگار و ری‌را که این روزها تصویر خنده‌هایش پیش چشمم از هرچیزی روشن‌تر است.