ممنون از روزهایی که تموم نمیشن. ممنون از نودوهشتی که ادامه داره، هی تموم نمیشه، هی تموم نمیشه. ولی اینو دیگه جدی دارم میگم. لطفاً لطفاً فردا که بیدار میشم یه روز جدید شروع نشه. من میخوام حتی در همین چهاردهم دی ماه نفرتانگیز بمونم، ولی نزدیک نشم به روزای بعد. واقعاً کشش این رو ندارم که این واقعیت که یک سال گذشته بیاد و سیلی بزنه تو صورتم. طاقت ندارم. کاش هیچوقت نبودید. کاش برای برآورده شدن آرزوی قلبی سردار دلهاتون انتقام سخت نمیگرفتید. کاش هر روز ما رو توی آتیش خشم و درد و وحشت و غم نمیسوزوندید. کاش به کشتههای کرمان که احدی شک نداره به خاطر جیب و شکم گرسنه تو نمایشتون بودن احترام میذاشتید تا وقتی شاگرد جدید بهم زنگ میزنه و میگه: «من فرزانگان کرمان درس میخونم» نگم: «یه دقیقه گوشی» و سعی نکنم بغض خفهکنندهم رو با یه لیوان آب قورت بدم. به کی اهمیت میدید شما جز ذات نکبتبار خودتون؟ ببینیم روزی رو که تموم میشه این کابوس. چندتا کشور دیگه از منطقه باید با اسرائیل صلح کنن تا مردم غیور ما بفهمن سردارانشون میلیونها نفر رو کشتند و آواره کردند و به جنون رسوندند، از سر بازیهای کثیف خودشون؟ آه خدای من! بشار اسد کودککش محبوب شما کی با اسرائیل صلح میکنه؟ اصلاً همۀ اینا به من چه. من که سیاسی نیستم. من فقط یه آدمم که نزدیک یک ساله هروقت میخندم، صدای خودم توی ذهنم از شما میپرسه: «چرا هواپیمای مسافربری رو با دوتا موشک زدید؟ مگه اونا حق نداشتن بخندن؟» این اگه ته خط نیست، پس کجاست؟
همیشه به بقیه میگفتم صدای شجریان برای من فقط «محبوب» نیست، بلکه «هویتبخش»ئه. من میتونم روزهای زندگیم رو باهاش تعریف بکنم و برای هر حسی او رو شریک و همدم بگیرم. امروز که خبر رو دیدم -لعنت به تلگرام که هروقت بازش میکنم دلم میریزه- انتظار داشتم حس کنم با رفتن شجریان بزرگ، در یک لحظه یکی دیگه از کهنترین -به قدمت چشم باز کردنم بر این دنیا- و محکمترین ریسمانهایی رو که به زندگی وصلم میکنه از کف دادم و تمام. انتظار داشتم حس کنم تعلقم بریده میشه؛ ولی نشد، چون سرشته شدهم باهاش و او در من و در تمام دوستدارانش همیشه زنده، عاشق، آزاده و مایهٔ فخره و در چشم دشمنان و مغرضانش خار.
من به جبر زمان و زمانه «نبودن»هایی رو که عین «بودن»ن خوب میفهمم؛ «بی تو» به سر نمیشود، ای ساکن جان من.
میکشید. بیمهابا میکشید. «جماعت، من دیگه حوصله ندارم/ به خوب امید و از بد...» چرا، از شما تا قیام قیامت گله دارم. ما آه میکشیم و اون خون میجوشه. هرچقدر که پاکش کنید، پنهانش کنید، شما بدبختید و هر ذیشعوری اینو میدونه. شما بیشرفید. هرکسی نمیبینه شما جنایتکارید و طرفداریتون رو میکنه به اندازهٔ نفر به نفر صدر تا ذیلتون نفرتبرانگیزه و او هم مسبب فلاکت و زجر و غصهٔ تمومنشدنی همهٔ ماست. کاش ذرهای از درد توی گلوی ما و اشک توی چشمهای ما برگرده بهتون که همون برای نابودی هفت جد پس و پیشتون کافیه.
چند وقتیه اینستامم پاک کردهم و اخبار نمیخونم و همه میدونن نباید بهم از این دست خبرها بدن، ولی کثافتکاریهای شما مثل انگل وجود خودتون به هر ضربوزوری خودشو به زندگی ما میرسونه و میچسبونه و خوشبختی رو برای چند ساعت و چند روز و چند سال ازمون میگیره. من چه میتونم بکنم جز گریه و نوشتن اینجا، مگر آروم بشم؟ هیتلر رو هم شگفتزده کردید امشب. دست مریزاد بیشرفا.
دیدمش، بعد از صد و شصت و هزار روز فراق، به معنای واقعی کلمه. سر از فخر بر آسمان میسایم. بالاخره بالاخره بالاخره میتونم با دل آروم بخوابم و روحی که خوشبختی رو نزدیک خودش لمس کرده. آخیش!