آهای خبردار!

آخرین باری که قلبم این‌قدر فشرده توی سینه‌م پایین می‌رفت و بالا نمی‌اومد، روز بعد اون شنبهٔ سیاه بود که گفتید ما زدیم، روز بعد اون شنبهٔ سیاه بود که از گریه نمی‌دونستم به کجا پناه ببرم و سر امتحان زار می‌زدم. چی‌کار کردید با اون جعبهٔ سیاه؟ چرا نگفتید و نمی‌گید قاتلید و بی‌عرضه؟ بذارید من بگم. دوست زیبای من، دختر زیبای بیست‌وشیش‌ساله برای اینکه توی خیابون داشته می‌پرسیده چرا هواپیمای مسافربری رو زدید و جان‌های ‌سوخته‌شون رو صحنهٔ نمایش خودتون کردید یک سال زندان خورده. از‌ وقتی حکمش رو فهمیده چند روز بیمارستان اعصاب و روان خوابیده. بازپرسا ازش پرسیده بودن صیغه می‌شی یا نه. تحقیر شده بوده. آزارش داده‌ن. کی می‌فهمه؟ گفتید تو بچه بودی هشتادوهشت، نمی‌فهمی. کسی قایمکی اعدام نکرده. بهت دروغ می‌گن. ندا رو سر کوچهٔ ما کشتن و هیچ‌وقت معلوم نشد کی این جنایتو کرد و من خوب یادمه. باشه. بچه بودم. این‌ گل پژمرده‌شده رو که دارم خودم می‌بینم! این که جلوی چشمامه و دروغ نیست! نودوشیش که بچه نبودم. می‌دیدم چطور از میله‌های سردر می‌‌رفتید بالا که برید تو و بچه‌ها رو بزنید. من آبان نودوهشت رو توی خیابون انقلاب دیدم. دقیقاً تو همون خیابونی که سنگ اسمشو به سینه می‌زنید. اونجا وایساده بودید با باتوم و سپر و اگه سه‌تایی راه می‌رفتیم می‌اومدید سمتمون. حتی نمی‌دونید اون گاردهایی که برای ایجاد رعب و وحشت ازش استفاده می‌کنید برای جلوگیری از فشار جمعیته. آبان نودوهشت توی خیابون انقلاب زدید و بردید. انقلاب؟ چهل سال پیش رژیم فاسد پهلوی رو که خون جوونای بی‌گناه از دندون‌هاش می‌چکید برچیدید که انقلاب کنید. انقلاب کردید و انقدر خوردید و چاپیدید و دزد‌یدید که نتونستید مشاغل مملکت رو دو ماه، فقط دو ماه تعطیل کنید. هر روز دارید صدتاصدتا آدم می‌کشید با دروغ‌هایی که توی صداوسیمانتون می‌گید. هیچ‌کاری نمی‌کنید. من از آبان بگم؟ من از آبان بگم؟ کاش من جای یکی‌تون بودم. کاش من جای یکی‌تون امشب رو، هر شب رو تا اجرای حکم، تا صبح اشک می‌ریختم. کاش من رو هم توی خیابون آزادی می‌گرفتند دی‌ماه مثلاً. اون موقعی که می‌گفتن به من نگو فتنه‌گر. کاش تموم می‌شد این کابوسی که لحظه‌لحظه‌ش عین مرگه. چی اهمیت داره برای شما؟ چی مهمه؟ داریم اعتراض می‌کنیم که جونمون رو نگیرید! می‌فهمید؟ داریم التماس می‌کنیم که نکشید! کجای دین شما سگ‌مذهبا بهتون می‌گه اگه به اتوبوس و اموال عمومی و کوفت آسیب وارد کردن بکشیدشون؟ کجای مرام امیرالمؤمنینتون این بوده که تیر بزنید، باتوم بزنید، دار بزنید کسایی رو که می‌خوان بشنویدشون؟ خدایی اگر نظاره‌گر شما و ما باشه، ازش نمی‌ترسید؟ و لایبقی مع الظلم چی؟ به چی اعتقاد دارید جز منافع شخصی زندگی‌های سراسر لجنتون، دست‌های تا آرنج غرق در خونتون؟ کی به شما اجازه داده آدم بکشید؟ لعنت به اول و آخر شما و اون کسی که می‌دونه شما کی هستید و هنوز ذره‌ای علاقه و اعتقاد به شما داره. شما خطای انسانی ندارید. این حجم‌ از تکرار و‌ تکرار و سرکوب و کشتار و اعدام و ستم خطای سیستم اگه نباشه پس چیه؟

شما و دوستدارانتون بی‌شرفید و این بی‌شرفی امشب داره به گوش دنیا می‌رسه. بفهمید که شاید هرکدوم از ما دانشجوها الان جای اون‌ها بودیم. بسیار نزدیکه بهمون که بگیرنمون و اعداممون کنن. خونواده‌مون رو داغدار کنن و برای همیشه نزدیکانمون رو تلخ‌کام کنن. بسیار نزدیکه که وضعیت روانی جامعه برسه به خطرناک‌ترین حالتش، ناامیدی مطلق. ما هیچ‌وقت شجاع نبودیم و هیچ‌وقت صدامون رو بلند نکردیم که اگه کردیم هم خفه شد و زورمون نرسید. من نمی‌تونم برم توییتر چون بی‌اغراق احتمال حملهٔ عصبی هست و نفس‌تنگی و اورژانس. فقط یک بار می‌خوام اینجا بنویسم چه اضطرابی توی جون من بود ۲۴ تیر ۹۹، شبی که فقط داریم داد می‌زنیم، درخواست می‌کنیم، خواهش می‌کنیم که بترسید، با زبون دراز مردم رو نکشید. #اعدام_نکنید بی‌حمیت‌ها. و ما هرشب باید بخوایم که حکم رو تعلیق کنید برای مدتی. کاش بترسید.

زار می‌زنم. از گلوی من دستتاتو بردار، دستتاتو بردار از گلوی من.

نشانی گیرنده: بهشت

سلام.

امروز کسری بیست‌وشیش‌ساله شد و برای اولین بار، مامان زهرای عزیزم، تو نبودی که دست بندازی دور شونه‌هاش و بغلش کنی و یه پاکت بدی دستش و توی گوشش مثلاً آروم بگی: «حالا بازم هست.» دیشب و امروز سعی کردم کسری رو خوشحال کنم، ولی صبح دیدم توی گروه فامیلی در جواب سربه‌سر گذشتنای بقیه که عکس کادوهای «عزیزم»ت رو نشون بده، اون عکس دوتایی زیباتونو فرستاده که پارسال عید گرفتم ازتون و نوشته این تنها «عزیزم»یه که دارم، ولی جاش پیشم خالیه. دلم ریخت مامانی. می‌دونی چرا؟ چون مطمئن شدم اثر زخم غم‌هایی که بر ما وارد می‌شه هیچ‌وقت هیچ‌وقت، حتی بعد هزار سال، محو نمی‌شه. و چه غمی سخت‌تر از نبودن تو؟ شاید غبار گذر روزای کوتاه و طولانی و سخت و آسون تو این نزدیک به یک سال -وحشت می‌کنم از گفتنش-  نشسته باشه روش و مات و نامعلومش کرده باشه، اما چطور می‌شه از بین رفته باشه؟ جای خالی تو هر لحظه پیش ماست.

البته من گاهی حست می‌کنم. مسخره، دورازعقل یا عجیب باشه شاید، ولی حست می‌کنم وقتی مربا می‌پزیم، خمیر ورز می‌دیم، دعوا می‌کنیم، سریال می‌بینیم، بستنی می‌خوریم. ولی واقعاً که نیستی. می‌دونم واقعیتت رو دیگه ندارم. فقط خواستم بیام اینجا بنویسم که دلم دوباره و صدباره بدجوری برات بی‌تابی می‌کنه. وقتشه مث اون شب خواب ببینم سوار اختراع جدید گروه زمان‌شناسی دانشکده شدم و برگشته‌م به گذشته، خونهٔ قدیمی و درگاهی اتاق و تو بغلم کنی و بگی گریه نکن این‌قدر. دوست دارم مثل اون شب دوباره همون‌قدر واقعی  حست کنم و همهٔ آرامش دنیا بیاد تو قلبم.

مامان زهرای عزیزم، ببخشید که کیک موردعلاقهٔ پسر گل دردونه‌ت رو نتونستم اون‌طور که می‌خواستم خوب دربیارم. ولی شام مامانم حرف نداشت. راستی، دم غروب یکی از این خواننده‌های آکاردئون‌به‌دست زیر پنجره‌مون تولدت مبارک می‌زد. تو هم شنیدی؟

مراقبمون باش. دوستت دارم.

به زیبایی و شکوه دیوان نویافتهٔ غزل‌هایی از قرن پنجم

دل‌تنگ می‌نویسم و بدون درنگ. می‌نویسم که امشب نور ماه کامل و درخشان اتاقمو روشن کرده و می‌نویسم که بهم گفتی: «برو از پنجره‌ت برای ماه دست تکون بده که منم ببینمت.» دل‌تنگی غریبه عزیزدلم. درست وقتی که داریم می‌گیم و می‌خندیم حسش می‌کنم، وقتی شب‌به‌خیر گفته‌ایم و می‌خوایم بخوابیم تا فردا زود پا شیم و به کارمون برسیم، توی تختم غلت می‌زنم و به تو فکر می‌کنم و به اون شب‌هایی که ماه رو نشونت می‌دادم و دل‌تنگ می‌شم. حسی که تو عمق وجودمه فقط دل‌تنگیه. چند روز و شب گذشته؟ من فکر نمی‌کردم یه هفته هم دور از تو دووم بیارم. ولی می‌دونی چرا هنوز خسته و تکیده نشده‌م؟ چون امید دارم که این روزای سخت تموم می‌شه. چون «عشقی که امید وصلت نداشته باشه همسایهٔ دیواربه‌دیوار مرگه». ولی دلم تنگه. نمی‌تونم و نمی‌خوام جلوشو بگیرم. خوشایند نیست، اما اذیتمم نمی‌کنه. نمی‌خوام بگم عادت کرده‌م، چون دردی نیست که بهش عادت کنم و از سر بگذرونمش؛ بیشتر درختیه  که دارم سختی می‌کشم تا پرورشش بدم که بزرگ شه و  قد بکشه و وقتی قوی شد بشینیم زیر سایه‌ش و بخندیم و زردآلو بخوریم. و تو هم تو این سختی کنارمی و به اندازهٔ من رنج می‌بری. برام نوشتی: «ناف این ایامو قابلهٔ مقدر روز و شب گویا با دلتنگی بریده و دلتنگی» آره نازنینم، ولی تو کی هستی که حتی دل‌تنگی کردن برات هم زیباست؟


خانلری عزیز، نوستالژی تو رو هم به گریه می‌نداخته؟

این روزا بیشتر وقتی که برای درس خوندن می‌ذارم اختصاص داره به تاریخ زبان. دلیل اصلی‌ش هم اینه که مباحث این درس خیلی برام جدیده، هرچند که دو سال پیش هم یه بار رفته بودم سراغش و حاصلش شده بود پهلوی یاد گرفتن و چندتا مقاله و کتاب تورق کردن از صادقی و ابوالقاسمی و دیگه ته‌تهش نگاه کردن به فرهنگ ریشه‌شناختی حسن‌دوست. اما حالا می‌بینم چقدر خالی‌ام و چقدر باید بخونم و چقدر باید خوب فکر کنم. حاصل همۀ این خوندن‌ها همین سومی هم باشه، من بیشترین بازدهی رو داشته‌م تو این روزا. تاریخ زبان خوندن روح آدمو تازه می‌کنه. حس می‌کنی داری با یه موجود زنده توی ذهنت آشنا می‌شی و داری گرد زوایا و خبایاش می‌گردی. نمی‌دونی و نمی‌تونی هم بدونی که اون اول اول چه شکلی بوده، ولی خوب که نگاه کنی می‌فهمی چه‌جوری بزرگ شده، تغییر کرده. دوست پیدا کرده و باهاشون نشست‌وبرخاست کرده و ازشون کلی چیز یاد گرفته. بعد از صدها سال مطالعه هنوز نقاط تاریکی توی زندگی‌ش وجود داره که هر لحظه ممکنه با کشف یه سند تاریخی جدید از ابهام دربیاد و روشن بشه. هیجان‌انگیزه.

یکی از کتابایی که توی این مطالعات خیلی به کار می‌آد و مرتب هم بهش ارجاع داده می‌شه تاریخ زبان فارسی مرحوم خانلریه که خاک بر او خوش باد. همون چند فصل اول جلد اول آدم حساب کار دستش می‌آد نتیجۀ سال‌های سال بررسی دقیق و آزمایش‌های متعدد یه استاد برجسته پیش روشه. البته من همین الان هم مسائل و ابهاماتی روش‌شناختی تو کل کار برام مطرحه که از ندونستن خودمه، ولی در اینکه این کتاب باید خوب خونده و فهمیده بشه کسی شکی نداره که اگه داره باید به او شک کرد. عصرا چند ساعتی می‌خونیمش، من و محبوبم، و سؤالامونو با هم مطرح می‌کنیم تا اگه می‌تونیم به هم کمک کنیم.

الان که تقریباً آخرای جلد سومیم برگشتم تا به یه مبحثی از جلد اول نگاه بندازم. یادداشت‌هامو نگاه کردم اول تا حدود صفحه‌ش رو پیدا کنم، اما چشمم افتاد به یه برگۀ دیگه. مرحوم خانلری تو جلد اول این کتاب می‌خواد توضیح بده که لفظ «ایران» تو متنای عربی پدیدۀ متأخریه و عرب‌ها به ایران می‌گفته‌ن «فارس» و منظورشون واقعاً ایران بوده، نه سرزمین فارس صرفاً. برای اثبات حرفش چندتا شاهد می‌آره. یکی‌ش نقل‌قولیه از معجم البلدان یاقوت حموی: «سرزمین فارس در دوران قدیم پیش از اسلام میان رود بلخ تا مرز آذربایجان و ارمنستان فارسی (ایرانی) تا فرات به سوی خاک عربستان و عمان و مکران و تا کابل و طخارستان بوده، و این باصفاترین و معتدل‌ترین قسمت جهان است.» دوباره نگاه می‌کنم. تو روزگاری باصفاترین و معتدل‌ترین قسمت جهان بوده‌ای! چقدر بار معنایی این دو صفت سنگینه. دلم می‌لرزه وقتی بهش فکر می‌کنم. یعنی چه شکلی بوده‌ای عزیز من؟ چشم‌هات از شادی می‌درخشیدن؟

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

امشب یا همون دیشب یا دقیقاً اون ساعتی که من فکرشو هم نمی‌کردم، به عجیب‌ترین و غیرمنتظره‌ترین شکل ممکن غافل‌گیر شدم. زنگ درو زدن و من رفتم پایین و یه بسته گرفتم. هدیه‌های تولدم بود، تولدی که یه ماهی ازش می‌گذره. یکی‌شون برام دوتا یادداشت خیلی قشنگ هم گذاشته بود و اون یکی برام همراه هدیه‌ش یه نامهٔ واقعی فرستاده بود، توی پاکت پست، با اسم فرستنده و گیرنده، با در بسته. خدا می‌دونه با هر کلمه از نامهٔ مفصل زیباش، جمله‌های بامعنی و قشنگش چه‌جوری دلم رو توی سینه‌م لرزوند و شادم کرد و به گریه انداختم. نور چشمم شد دستخطش. بهش گفتم: «من اگه توی افسانه‌ها زندگی می‌کردم و یه روز بزرگ‌ترین غول آرزو از درخشان‌ترین چراغ جادو درمی‌اومد بیرون و می‌پرسید: «خب، چی می‌خوای؟» و من بهش می‌گفتم: «خوشبختی.»، بازم آرزوم برآورده نمی‌شد این‌طور که الان با تو دارم هر لحظه زندگی می‌کنمش.» آه ای خوشبختی پیدا‌شدهٔ روزگار من! وای، من چقدر خوشبختم که دوست خوبم رو کنارم دارم و یار نازنینم رو هم.