بس که دلم تنگ شدهبود برای همه چیز، پناه بردم به جایی که تقریباً هیچ چیزیشو نمیشناختم جز یک پرستو. زیرج بودن و بعد پایش سلامت رفتم یه ساندویچ گرفتم و پیششون خوردم. جواد بهزور بندری به خوردم میداد و مریم در حالی که رل سیگارشو میپیچید، ازم دربارهی انجمن اسلامی میپرسید. رفتم سر کلاس ارتباطاتشون نشستم و چه خوب بود! هر چند تقریباً چیزی نگفت که بلد نبودهباشم. جوشون زیبا بود، مثل آدم، دوستداشتنی، مهربون... همین که همه به هم میگفتن «عزیزم» و هیچ کس هیچ فکر بچگانهای نمیکرد، به نظرم سطح خوبی از شعوره که تو دانشکدههای دیگه نیست.
بعدش نشستیم پشت ساختمون و حرف زدیم. از تئاترهای تجربی، از یاکوبسن و هرمس و کارهای دانشجویی و دستیاری کارگردان. و بعد بحث رابطه شد، رابطهی آدما باهم. هنا تو نیمساعت هفت نخ سیگار کشید و تعریف کرد که چه جوری دوستپسر قبلیشو دستبهسر کرده و الآن با باریستای کافهای دوسته که توش کار میکنه. و زهرا میگفت که آدما تو رابطه نباید هیچ انتظاری از هم داشتهباشن و بفهمن اومدن که برن. و من ساکت بودم. با خودم فکر میکردم چرا این جوری فکر نمیکنم. و بدتر این که از خودم میپرسیدم چه جوری فکر میکنم. و بدتر از بدتر این که آیا جوری که فکر میکنم، زندگی میکنم؟ رابطهها دقیقاً همون چیزهایی هستن که نشون میدن چه سبک زندگیای داریم.
بوی سیگار گرفتهم.
والا من چت روم نکردما
خودت پرسیدی، منم گفتم
عجبا
منطقی بود. :-
والا بعد اینکه کامنت گذاشتم خوندم حقیقتش

خوشبختم!
چشم حتما، میاییم اونجاها هم، شما هم بیایید فیض ببرید استاد سخن
خواستم ادبیاتی بشه!
ولی یه ادبیاتی هست اونجا ترم سه عه، کراش سابقم، از ترس ایشون هم که شده نمیام اون ورا
خجالتآوره. :(
نیا خب. منم فنی نمیام، احساس غریبگی میکنم. این جا رو هم چتروم نکن مهندس. :))
اره فک کنم قبلا هم کامنت گذاشتم اینجا
اگه همون باشم، همونم!
کدوم دانشکده ای؟؟
من متالورژیم!
شما پستا رو مث که بادقّت نمیخونیا وگرنه مشخصه که چی میخونم. :))
ادبیّاتم. :) تشریف بیارید. :دی
ماشالا به دانشگاه تهرانیا اشغال کردن بلاگ اسکای رو!
سلام هم دانشگاهی
آخ جون! بیا آشنا شیم ببینم. =)))
+ همون احسان قبلیهای؟ :-؟