از روزهایی که صبحشون نگرانم و یه عالمه کار دارم و دلم میخواد دکمهی پاور آفی میداشتم تا میفشردمش و میرفتم زیر پتو، بدم میاد. در اون لحظهی شروع بدم میاد. ولی تجربه ثابت کرده که آخر روز همهی کارهام به بهترین شکل انجام شده و حتی اتفاقای خوبی هم افتاده و معمولاً فقط مقداری خستگی جسمانی میمونه که از اون جایی که نتیجهی کار کردن و راه رفتن و درس خوندنه، برام خوشاینده.
عمدتاً یکشنبهها و سهشنبههام همچینن. صبح قبل از طلوع آفتاب بیدار شدم و چای و نونپنیر خوردم و زدم بیرون. آزمایشگاه رفتم و بعدش بانک -و چه شلوغ بود- و معهد. در حال تلف شدن زیر آفتاب بیرحم و حمل کردن یه کولهی ده کیلویی، خودمو رسوندم به یه کافهی نقلی با دکور قدیمی توی خیابون دانشگاه و اون جا مهتا رو دیدم. حرف زدیم و سوسیستخممرغ خوردیم و هم تخته نرد یاد داد و بولینگ با مهرههای تخته که در هر دو با اختلافی ناچیز باختم ولی چیزی از ارزشهام کم نشد.
و وای خدای من! چه خوب کردم من امروز که ساعت سه نشده زنگ زدم به فلانی که اگر اون حوالیه، ببینمش. واقعاً هیچ ایدهای ندارم که چه جوری و چرا خودمو صدوهفت روز دور نگه داشتهبودم ازش. چطور تونستم اصلاً! و خدا شاهده اگر نمیدونستم دوست داره من به کلاس فرانسهم برسم، نمیرفتم و مینشستم برای ساعتها کلنجار رفتنشو با صندلی تماشا میکردم. از اون جایی که از پیشش کنده نمیشدم، برای رسیدن به کلاس تا تاکسیها دویدم ولی خب ترافیک زمان بهدستاومده رو درسته ریخت آب جوب و من یه ربع دیر رسیدم. اون آقایی که به مثابهی یه تیکه از ماه معرفی کردهبودمش خدمتتون، استادم نیست. و بهجاش پسر جوونی اومده که میگه متین صداش کنیم و سر کلاس هوار میکشه و تن صداش حالت امری داره. مقدار قابلتوجهی هم احساس بانمکی میکنه که خب زیاد مهم نیست چون من تقریباً به همه چی میخندم، با علم بر این که اون چیز خندهدار نیست. حالا بعداً ازش مینویسم (یکی بیاد بگه انقدر بعداً بعداً نکنم! یادم میره.) بچهها داشتن روخوانی میکردن متن جلسهی پیش رو و من ذرهای تمرین نکردهبودم -ننگ بر من- و خب به طرز معجزهآسایی خوب خوندم و دیگه نتونست گیر بده بهم. و وقتی سرمو بلند کردم دیدم آدمی جلوم نشسته که چند شب پیش خوابشو دیدهبودم ولی فکر کردهبودم خواب یکی دیگه رو دیدهم چون بهشدّت شبیه هم بودن! حتی با همون تیشرت قرمز بود. ازش پرسیدم اسمت چیه؟ و وقتی جواب داد، این جوری بودم که ا پس اون نیستی ولی من میشناسمت؛ خوابتو دیدهم قبلاً! تو دلم گفتم البته.
سر کلاس حواسم نبود. به سه تا چیز مهم فکر میکردم که یکیشون غمگینم کرده این روزا. و حمید اشاره میکرد که خوبی؟ و من هی میگفتم نه. بعد کلاس حرف خاصی نزدیم و خواست تا یه جایی برسونه منو که گفتم نه. چند دقیقهی پیش تکست داده که دخترم خوب نبودی. امیدوارم فقط گرما اذیتت کردهباشه. سرحال ببینمت و این حرفا. واقعاً مهربونه. و حتی گفت اگه همین الآن بخندم شیک نوتلا مهمونم میکنه.
الآن یه بشقاب پر هندوونه خوردم. و واقعاً به این نتیجه رسیدم که بوی هندوونه جزو پنج تا بوی موردعلاقهی اوّلمه. خیلی چیز جالبیه ها. ما معمولاً به این فکر میکنیم که چه آهنگی رو دوست داریم یا چه قیافه/منظرهای رو ولی کمتر به این فکر میکنیم که از بوی چی خوشمون میاد یا از اون گوگولیتر، از لمس چی؟ برگای مرطوب درختا مثلاً. یا بالش خنک حتی. یا کاغذ کاهی. توی اتاق هنوز بوی هندوونه میاد.