خیلی خستهم. حالم خوبه ولی خیلی خستهم. هم جسمی هم روحی. مقداری بیحوصلگی مقطعی با چاشنی افکار تلخ و سردردآور از همهی اتفاقات این پنج ماه و خردهای. میخوام بخوابم. سرمو ببرم زیر پتوی بزرگ و سنگینم و فرو برم تو یه خواب عمیق جوری که چهار پنج صبح از خواب نپرم. فردا صبح میشینم سر آوانویسی کارنامگ اردشیر پابکان قشنگم؛ عصر میرم مهمونی. شنبه هم دانشگاه میرم و مدرسه و به جای حلقهی شاهنامه، میرم تا دندونای عقلمو بکشم. نیکتا میگه یه عالمه باد میکنی و درد میکشی و افسوس میخوره که نمیتونه باهام بیاد تا ازم عکس بگیره. یکشنبهم هم معلوم و سرشاره ولی خوابم میاد. حوصله ندارم بنویسمش. میام و بعداً میگم از این روزای نمیدونم خوب یا متوسط. فقط میدونم «بد» نیستن چون خیلی بدتراشو دیدم.
یادم باشه که بعداً از تو هم بنویسم.
نیکتا =))))))
:دی