بهش میگم: «بعضی رفتارا معناداره. بالا بری، پایین بیای، خودآگاه یا ناخودگاه طرف داره باهات حرف میزنه. یه منظوری هست پشت دو ثانیه دیرتر ول کردن دستی که سمتت دراز شده بوده برای خداحافظی؛ یه حرفی هست پس چای خریدن برای کسی که حتی فرصت اینو نداره که بشینه و اون چای رو با تو بخوره و سریع باید بره. الکی که آدم زنگ نمیزنه بگه روز فلان و بیسار رو بهت تبریک میگم.»
میگه: «نه. اینطوری که همهچی یه قصد و غرضی پشتشه.»
میگم: «بذار ازت یه جور دیگه بپرسم؛ وقتی دستهجمعی میرید کافه، تا حالا شده مشغول این بشی که دارچین رو با دستت خرد کنی، چون عطر زیادیش رو تو چایت دوست نداری و نبات رو از روی دستمال برداری و فوتش کنی و بغلتونی توی لیوان و بیسکوییت کنار دستت رو برداری و با خودت بگی چقدر کوچولوئه و بیای یه لقمهٔ چپش کنی که کامت شیرین بشه و همون موقع سرت رو بیاری بالا و ببینی داره از سیگارش کام میگیره و نگاهت میکنه؟»
هیچی نمیگه. سیگارش رو توی جاسیگاری خاموش میکنه.
میگه: «الان وقتش نیست. تو خودت گفتی کافه نریم، بیا خونه. بعد من فلان کنم؟»
میگم: «اون چیزی که این حکومت هیچوقت دوست نداشته ما یاد بگیریم اینه که هم رو دوست داشته باشیم، دلمون بخواد حرفای هم رو بشنویم، تو چشمهای هم زل بزنیم، دست هم رو محکم بگیریم. اگه این حالِ الان تو همون چیزیه که اونا نمیخوان، الان نه، پس کی؟ اگه تو الان قویتری، مطمئن باش داری کار درست رو در وقت درست میکنی.»
میخواد لبخندش رو نبینم، ولی گوشههای لبش تکون میخوره.